شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت55 دستانم را
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت56 و برای میثم پیام میدهم: اون که نشسته روی نیمکتها، حواستون بهش باشه! به مرصاد میگویم: پاشو بریم! هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشدهام که میثم از بیسیم داخل گوشم میگوید: - اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه! میگویم: - یکی از بچههاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو میدیم، شمام اونو داشته باشید. و قدمهایم را تندتر میکنم. زودتر از دوتا تروریست میرسیم به پارکینگ. طوری کنار یکی از ماشینها میایستیم که انگار ماشین خودمان است. تروریستها میرسند به خودروشان و میبینند پنچر شده است. یک نفرشان خم میشود و بعد مینشیند روی زمین: - وای! این برای چی پنچر شد؟ دیگری تکیه میدهد به کاپوت ماشین و اخم میکند: - یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده میزند: - تف به این شانس. زاپاسم نداریم! اسلحهام را درمیآورم؛ مرصاد هم. به مرصاد چشمکی میزنم و تنهایی میروم جلو: - داداش مشکلی پیش اومده؟ مرد اولی که همچنان نشسته است، یک دستش را سایهبان چشمانش میکند و سرش را بالا میآورد تا من را ببیند: - پنچر شده لعنتی! خم میشوم تا لاستیک را ببینم: - اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟ - نه بابا زاپاسم کجا بود! دست به کمر میزنم و یک قدم جلو میروم. بدون این که برگردم به مرصاد میگویم: - پسر برو زاپاسو از صندوق بیار. صدای مرصاد را از پشت سرم میشنوم: - چشم داداش. به ذهن و جسمم فرمان میدهم آماده درگیری بشوند. صدای داد نفر دوم را میشنوم از پشت سرم و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد میزنم به پایش. تعادلش را از دست میدهد و پخش زمین میشود. میپرم روی سرش و دستانش را از پشت میگیرم و دستبند میزنم. *** با جفت پا فرود آمدم روی موزائیکهای حیاط. قبل از این که از جا بلند شوم، کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم. چراغ اتاقش روشن بود. گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد میآمد؛ داشت فیلم میدید. گوشیام را درآوردم و برایش پیام دادم: - بیسر و صدا بیا توی حیاط! صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایهاش را پشت در دیدم. از اتاق که بیرون آمد و من را دید، دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشارهام را گذاشتم روی دهانم که یعنی: - هیس! دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد. دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفهای گفتم: - میشه بیام تو؟ سرش را تکان داد. پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم. خانه کوچک و قدیمیای داشت. بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار میکرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمهها را جمع میکرد گفت: - بفرمایین بشینین. نشستم روی تشکهای کنار اتاقش. داشت بشقاب پوست تخمهها را میبرد به آشپزخانه: - بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین. خندهام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم: - مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...