شهید شو 🌷
`💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت6 را
``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت7 هر سر و صدای کوچکی، گوشهایم را تیز میکند و حرکاتم را محطاطانهتر. بوی دود و صدای حیوانات هم برایم نشانه هشدار است. هربار نگاهی به آسمان میاندازم که گاه با منوری روشن میشود. شب آرامی ست و هنوز پای درگیری به این منطقه باز نشده؛ داعش الان در رقه درگیر است. به ساعت نگاه میکنم؛ ساعت دو و نیمِ نیمهشب است. به افق بوکمال، تقریبا یک ساعتی تا اذان مانده. چشمانم از بیخوابی میسوزد. چند روز است که نه درست خوابیدهام و نه درست خوردهام. برای این که خودم را بیدار نگه دارم و طولانی بودن راه را نفهمم، در دلم نیت میکنم برای نماز شب. نه این که آدمِ متهجد و زاهد و عابدی باشم؛ نه؛ اما بالاخره حالا که فرصتش هست، نباید از دستش داد. قربان خدا بروم که نماز مستحبی را همینطوری هم میپذیرد. این شبگردیهای تکنفره، با حضور خدا، شیرین میشود. کمی از اذان صبح گذشته است که میرسم به الجلا. این را از طلوع فجر در آسمان میفهمم. مزارع اینجا نیمهسوخته است و چندان آباد نیست. نباید وارد شهر شوم. در همان حاشیه شهر، میان زمینهای کشاورزی، چند خانه کوچک هست که یکی از آنها را میشناسم. دفعه قبل هم او کمکم کرد. قدم تند میکنم و میرسم مقابل در کهنه و زنگزده خانه. این خانه هم مثل خیلی از خانههای سوریه، اثر ترکش و بمباران و گلوله بر خودش دارد. نگاهی به دور و برم میاندازم؛ این وقت صبح کسی نیست. با دو انگشت، آرام در میزنم تا صدایی بلند نشود. در کمتر از بیست ثانیه، ابوعزیز کمی لای در را باز میکند و صدایش را کلفت: مین؟(کیه؟) -سیدحیدر. یادم رفت بگویم... نام جهادیام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز میپرسد: کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب میمونی؟) -لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.) در را کامل باز میکند، سرش را تکان میدهد و زیر لب میگوید: تعال. سرعۀ. وارد خانه میشوم. ابوعزیز گردن میکشد و نگاهی به بیرون میاندازد و در را میبندد. کولهام را در میآورم. تازه یادم میافتد چقدر کمر و پاهایم درد میکند. ابوعزیز راهنماییام میکند داخل اتاق. جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکهای و با چهرهای آفتابسوخته. با مادرش زندگی میکند و کارش قاچاق انسان است؛ پول میگیرد و آدمهایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل میکند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند. بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند. تجدید وضو میکنم و به نماز میایستم. پاهایم از درد غش میرود. نماز را که میخوانم، دیگر نمیتوانم بیدار بمانم. اسلحهام را در آغوش میگیرم و یک آرنجم را زیر سرم میگذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی. *** صدای همهمه در سرم میپیچد و چشم باز میکنم. آفتاب کمکم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان میدهد. هنوز خوابم میآید. کسی در اتاق نیست. مینشینم و گوش، تیز میکنم. صدای جیغ و فریاد میآید. اسلحه را در دستم میفشارم و از جا بلند میشوم. صدا از بیرون است؛ اما چندان فاصلهای ندارد. از اتاق قدم به حیاط میگذارم. نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز میاندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان میخورد. در خانه نیمهباز است. با احتیاط، تا نزدیک در میروم و نگاهی به بیرون میاندازم. ابوعزیز را میبینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه میکند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است و چند مامور داعش. پیرمرد نحیفتر از آن است که بتواند با داعشیها دربیفتد؛ برای همین به #التماس افتاده است. لباس یکی از داعشیها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینهاش میکوبد و عقب میرانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرفتر ایستاده اند و ضجه میزنند. رد نگاهشان را میگیرم؛ میرسم به #دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشتهیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده میشود. دختر گریه میکند و #جیغ میکشد. خودش را روی زمین میاندازد و جیغ میکشد. به مردهای داعشی التماس میکند و جیغ میکشد؛ اما فایده ندارد؛ زورش نمیرسد که خودش را رها کند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شدهاند. مردم بقیه خانهها هم ایستاده اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشستهاند تا کشورشان به این روز بیفتد. #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌