شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت69 دستم را
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت70 تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوختهاند، بر مغزم، ناخن میکشید. کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند میزدند. مچم تیر کشید و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد. دستم ملتهب و قرمز شده بود و میدانستم به زودی تاول خواهد زد. ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکستهای از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد. جلال را که بردند داخل آمبولانس، من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیدهام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم. داخل آمبولانس نشستم و کلاهکاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد. عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود. امدادگر اورژانس گفت: - دستتو بده ببینم چی شده؟ دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد. هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان. با چشم به جلال اشاره کردم: - این چطوره؟ زنده میمونه دیگه؟ امدادگر روی سوختگی دستم پماد میمالید و صورتم از درد جمع میشد. گفت: - فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومیش نگرانکننده نیست. منم شکستگیای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهرههای کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی میگیم کمربند ایمنیتونو ببندید واسه همین میگیم. روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت. صدای کیان را از بیسیم شنیدم: - تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن. دستم را گذاشتم روی گوشم: - خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید. امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد. دستم را پانسمان کرد. مانده بودم با این دستهای درب و داغان چطور بروم خانه؟ *** فقط دونفر ایستادهاند گوشه سالن نیمهتاریک فرودگاه؛ سیاوش و یک جوان که نمیشناسمش. انگار طبق یک توافق نانوشته، کنار هم ایستادهاند تا شاید از خطرات احتمالی در امان باشند. در این سالن خالی، آن هم در یک منطقه جنگزده، وهم آدم را میگیرد. همقدم با حامد داریم میرویم به سمت خروجی که حامد توجهش به جوانها جلب میشود. حرفش نیمه روی هوا میماند و میگوید: - عباس، این دوتا انگار بلاتکلیفند. بریم ببینیم مشکلشون چیه؟ سرم را تکان میدهم که برویم. قیافه جوانِ کنار سیاوش داد میزند همیشه شاگرد اول مدرسه و دانشگاه بوده. لباس اتوکشیده و مرتب، عینک و موهایی که به یک طرف شانه کرده و ریش پرفسوریاش این را میگوید. خیلی بلند نیست و نسبتا بدن توپری دارد. میخورد سی سالی داشته باشد. جلو میرویم و حامد با لبخند همیشگیاش میپرسد: - شما چرا اینجا ایستادید برادرا؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...