eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت71 جلو می‌
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا می‌شود، حامد تازه یادش می‌افتد باید ما را به هم معرفی کند:

- ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچه‌های فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. ان‌شاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن می‌شه.


مش باقر لبخند می‌زند:
- خوش آمدید باباجان. مهمون آقا حامد جاش رو چشمای مایه.

و راهنمایی‌مان می‌کند به سمت یک اتاق خالی.

قرار می‌شود سیاوش و پوریا در یک اتاق بخوابند و من و حامد در یک اتاق.

من همان اول، سرم به بالش رسیده و نرسیده چشمانم بسته می‌شوند.
***

با دست باندپیچی شده در بیمارستان قدم می‌زدم که چشمم به پزشکِ جلال افتاد.

جلو رفتم. احتمال می‌دادم کسی را گذاشته باشند که سر و گوشی آب بدهد و بفهمد حال جلال چطور است؛ برای همین دکتر را که از بچه‌های خودمان بود، کناری کشیدم و پرسیدم:
- حالش چطوره؟

- خوبه. خوشبختانه آسیب جدی ندیده. یکم سرش دچار ضربه شده که نگران کننده نیست؛ اما باید تحت نظر باشه.

ته دلم خدا را شکر کردم.

سرم را کمی جلو بردم و نزدیک گوش دکتر گفتم:
- بهتره فعلاً توی کما باشه. متوجهید که؟

چند ثانیه با حالتی گنگ نگاهم کرد و بعد ابروهایش بالا رفت:
- آهان...باشه.

خوشم می‌آمد خوب می‌گرفت منظورم را. 

می‌خواستم فعلا به همه از جمله خانواده جلال بگویند توی کماست که خطر حذفش منتفی شود.

از بیمارستان زدم بیرون و به یکی از بچه‌ها سپردم نامحسوس مواظبش باشند.

خودم را رساندم به اداره. امید و میلاد طبق معمول پشت سیستم بودند؛ اما با چهره‌های نگران.

از میلاد پرسیدم:
- هنوز نتونستی بفهمی این ناعمه کیه؟


سرش را تکان داد:
- توی هیچ‌کدوم از بانک‌های داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچه‌های برون‌مرزی هم گفتند نمی‌شناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده!

این که نمی‌دانستم ناعمه دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم می‌کرد.

اگر می‌دانستم، بهتر می‌توانستم حرکت بعدی‌اش را پیش‌بینی کنم.

به امید گفتم:
- چیه؟ چرا نگرانید شماها؟

- سمیر و ناعمه می‌خوان از ایران برن.

برق از کله‌ام پرید:
- چی؟ کجا؟

- برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه.

شقیقه‌هایم را با دو انگشتم گرفتم. سرم نبض می‌زد. 

رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیات‌های تروریستی می‌رسید.

از اتاق بیرون زدم تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول.

باید زودتر هماهنگی‌هایش را انجام می‌دادم برای عملیات دستگیری.

طوری هروله می‌کردم که هرکس من را می‌دید، تعجب می‌کرد و می‌گفت:
- کجا با این عجله؟

وقت نداشتم جوابشان را بدهم. حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت می‌رفت خانه.

به سختی سرعتم را کم کردم که روی سرامیک‌های راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم.

دست به دیوار گرفتم. حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم می‌کرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم.

صاف ایستادم و دستی به سر و روی بهم ریخته‌ام کشیدم. می‌دانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون می‌دهم.

حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شده‌ام:
- دستت چی شده؟

انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم:
- هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه.

سرش را تکان داد و راه افتاد به سمت آسانسور:
- خب، کارِت رو بگو. زود باید برم.
 
- ناعمه و سمیر دارن از ایران می‌رن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه.



دکمه احضار آسانسور را فشار داد:
- خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همه‌شون برن زیر ضربه. هماهنگ می‌کنم برای عملیات. برنامه‌ت برای سمیر و ناعمه چیه؟

سوالش مثل پتک خورد توی سرم. باید چکار می‌کردم؟ 


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...