eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را می‌لرزاند.

تا الان سه تا صد و پنجاه‌هزار دلار دود شد رفت هوا.😐

آمریکا خیلی احمق است که موشک تاوِ به این گرانی را می‌دهد دست این بی‌عقل‌ها که این‌طوری بی‌حساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.

صدای حاج احمد را می‌شنوم که روی خطم آمده:
حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.

دلم شور می‌زند؛ اما باید تمرکز کنم. می‌پرسم:
کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟

- آره؛ دونفر از بچه‌های سوری شهید شدند. تک‌تیرانداز زدشون.

- جنازه یکی‌شون رو دارم می‌بینم، اون یکی کجاست؟

- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.

- خیلی خب، ممنونم.

چشم می‌دوانم در میان محوطه و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده می‌بینم.

هردو راه عبور از میان دو ساختمان را انتخاب کرده‌اند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تک‌تیرانداز داخل ساختمان نبوده.

اگر بفهمم از کدام سمت تیر خورده‌اند، می‌توانم حدس بزنم تک‌تیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.

کمی خودم را روی زمین می‌کشم تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمی‌آورم.

اول با دوربین پنجره‌های شکسته دو ساختمان را دید می‌زنم؛ کسی پشت آن‌ها نمی‌بینم.

امیدوارم تک‌تیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.

دوربین را می‌برم به سمت جنازه شهیدی که نزدیک‌تر است.

تیر خورده به گردنش و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.

پس تک‌تیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.

سر شهید دوم را می‌بینم؛ اما جای تیر را نه. 

خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.

سمت چپ صورتش روی زمین است و برای همین نیمه چپ صورتش را نمی‌بینم.

موهای پرپشتی ندارد و اثر گلوله را پشت سرش نمی‌بینم؛ پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانی‌اش خورده باشد.

تقریباً می‌توانم مطمئن بشوم تک‌تیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛ اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط می‌گیرم: این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟

- نه، خبری نبوده.

پس تک‌تیرانداز باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.

اطرافم را به دنبال راهی برای استتار می‌گردم.

کمیل می‌گوید: ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به این‌جا. می‌تونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمی‌تونه ببیندت.

به امتداد انگشت اشاره‌اش نگاه می‌کنم.

بعد از شهادت هم مخش خوب کار می‌کند😃. می‌گویم: دمت گرم.

و روی زمین سینه‌خیز می‌روم تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواری‌ای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.

در پناه دیوار می‌ایستم و دوباره اطراف را نگاه می‌کنم.

جز صدای باد در بیابان و صدای انفجاری که از دور به گوش می‌رسد، صدای دیگری نمی‌شنوم.

قلبم تندتر از همیشه می‌زند. چشم می‌بندم.

به مادرم فکر می‌کنم، به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.

چشم باز می‌کنم. کمیل نهیب می‌زند: بدو وقت نداری!

آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم می‌گذارم به ساختمان متروکه.

با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاک‌ها و خرده‌شیشه‌ها و آجرهای شکسته قدم برمی‌دارم.


باید بروم طبقه بالا؛ چون تک‌تیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.

اسلحه‌ام را از حالت ضامن خارج کرده‌ام و هربار به پشت سرم می‌چرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.

پله‌ها را بالا می‌روم و در طبقه اول متوقف می‌شوم. به راهرو نگاه می‌کنم؛ کسی نیست.

می‌خواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی می‌کنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...`