شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت93 تکیه می
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت94 از جا بلند میشوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم. سیاوش بلند میشود و مثل من به جاده خیره میشود: چرا جاده رو میزنن لامروتا؟ شانه بالا میاندازم و درحالی که چشمم به جاده است، میروم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه میکند. دوربین را از دستش میکشم و روی چشمان خودم میگذارم. فقط غبار و خاک میبینم. صدای انفجار نزدیکتر میشود. سیاوش دست میگذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش میدارم. میپرسد: چی میبینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنبالهدار از ذهنم رد میشود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچههای فاطمیون و حالا دارد برمیگردد، اما محال است. چطور میشود از موشک هدایتشونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر میکنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا میشود جنازهاش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصل جنازهای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانوادهاش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیکتر میشود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم میبندم. بیخیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمیداند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من میگیرد. دیگر نمیخواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش میگذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین میآورد و قدمی به عقب میرود. داد میزند: انتحاریه! انتحاریه! همه دست و پایشان را گم میکنند. قبلاً انتحاریها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمیآمدند!😑 قبلا یک پهپاد بالای سرت میدیدی که یا فیلم میگیرد و یا مواضع را شناسایی میکند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره میآمد کاسه کوزهات را میریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم میفرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفتهاند و نمیدانند چکار کنند. کُپ کردهاند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون میآید و دوربین را از علی میگیرد: چی میگی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره میکند. حاج احمد هم با دوربین جاده را میبیند و سوالی که در ذهن من است را بلند میپرسد: پس چرا قبلش اینجا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که #پرچم_داعش نداره! چرا دارن جاده رو میکوبن پس؟🤔 سوالات زمزمهوار و رگباریاش در برزخ نگهمان میدارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟🤨 صدای فشفش مبهمی میشنوم که در همهمهی اینجا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانههای حاجی را میگیرد و میخواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از اینجا! الان میرسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت میکند. صدای فشفش بلندتر میشود. دقت میکنم، بیسیمم است که دارد در جیبم صدا میکند. آن را از جیب بیرون میکشم و به صدای فشفشش دقت میکنم. میان صدای فشفش، کلمات مبهمی هم میتوان شنید. دقت میکنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد میزند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه میکنم. کمیل دست به سینه و بیتوجه به تعجبم میگوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر، عابس! بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم: عابس خودتی؟🤨 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`