شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت94 از جا بل
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت95 - حیدر حیدر، عابس! بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم: عابس خودتی؟🤨 صدای خشدار ولی آشنای حامد را میان فشفش بیسیم میشنوم: آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام! یک لحظه یک سیلی به خودم میزنم که ببینم خوابم یا بیدار. حتماً از خستگی خوابم برده و حامد میخواهد به خوابم بیاید. احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار میشوم و میفهمم دارم خواب میبینم؛ اما درد سیلی نشاندهنده بیداری ست. دوباره حامد داد میزند: کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام! به سیاوش نگاه میکنم که رفته پشت تیربار و میخواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد. بجای جواب به حامد، میدوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد میزنم: نزن! نزن! سیاوش مثل دیوانهها نگاهم میکند. میگویم: حامده داره میاد! همین الان بهم بیسیم زد! سیدعلی و مجید جلو میآیند و تقریباً داد میزنند: چی میگی؟ مگه میشه؟ مطمئنی؟ - آره! خودش بهم بیسیم زد! و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بیسیم میزنم: عابس عابس حیدر! با چند ثانیه تاخیر میگوید: عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج میشم. چند قدم به جلو برمیدارم. کمکم میشود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید. زیر لب صلوات میفرستم. کمی جلوتر بیاید از تیررس موشکها خارج میشود، فقط کمی جلوتر. هنوز حس میکنم خوابم. امکان ندارد... حواسم نیست که بلند بلند دارم میگویم: یا فاطمه زهرا... یا قمر بنیهاشم... یا امام حسین! دوباره صدای بیسیم درمیآید: حیدر حیدر عابس! اشک خودش را رسانده به لبه پلکهایم. لبهایم میلرزند و از ته دل میگویم: جانم عابس؟ - بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم. رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده میکنم: گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده! حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک میشد: چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر! تویوتا را در فاصله پنج متری نگه میدارد. با این که جانی در پاهایم نمانده، به طرفش قدم برمیدارم. از ماشین پیاده میشود و قبل از این که من به او برسم، سیاوش و مجید و سیدعلی میدوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش میگیرند. حامد فقط میخندد و اشاره میکند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین: برید به مجروحا کمک کنید. سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز میکند. دور حامد که خلوت میشود، من مقابلش میایستم و جلوی ریختن اشکهایم را میگیرم. مرد که گریه نمیکند؛ حتی اگر اشک شوق باشد. میگویم: واسه همین دیوونهبازیاته که بهت میگن عابس؟ سرش را تکان میدهد و من را در آغوش میکشد. چندبار با کف دست به پشتم میزند و میگوید: از قیافهت معلومه حلوام رو هم خورده بودین! - موشک هدایتشونده بود...چطور نتونستن بزننت؟ خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و به چهره آرامش نگاه کردم. انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش. لبخند میزند: آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه! و دستش را میگذارد سر شانهام: مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟ جملهاش در سرم میپیچد. مهم این است که خدا را داری یا نه؟ اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی میکرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730