شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت97 کمیل به
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت98 صورت سبزهاش از عرق برق میزند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده. ما برای حفظ جان مردم اینجاییم؛ مگر نه؟ این را از خودم میپرسم و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین. میدانم شهر آن هم در شب ناامن است؛ اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد. بشیر جلو میآید: آقا خطرناکه. یهو به کمین میخورید! نگاهی به جمع بقیه بچهها میاندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من. نمیشود جوانهای مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیبزمینی بخورم. در جواب بشیر لبخند میزنم. سعد جلو میدود؛ یکی از بچههای سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است. میگوید: سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.) سر تکان میدهم و به مرد اشاره میکنم جلو بنشیند تا راهنماییمان کند به سمت خانهاش. سعد هم روی صندلیهای عقب مینشیند و راه میافتم. نگاهی به کوچه میاندازم. حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کمیل را هم نمیبینم. سوییچ را میچرخانم و ماشین روشن میشود. پایم را که روی پدال گاز فشار میدهم، چیزی ته دلم خالی میشود. شبها در کوچههای خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟ وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛ اما مایی که تا اینجا آمدهایم از قبل خطرش را هم به جان خریدهایم. کمیل همیشه در موقعیتهای خطرناک که قرار میگرفتیم، با بیخیالی میخندید و میگفت: خب دیگه تهش اینه که شهید میشیم، ترس نداره! بعد هم شروع میکرد قصه بافتن از نحوههای مختلف شهادت؛ آن هم به فجیعترین و دردناکترین حالتهای ممکن. میخواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان. سعد ساکت است. مرد هنوز گریه میکند. هربار از او میپرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان میدهد. دعا میکنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم. برای این که اضطراب مرد کمتر شود، میپرسم: شو اسمک؟(اسمت چیه؟) برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند. انقدر اضطراب دارد که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر میکند و میگوید: صامد. چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه میدهم: مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟) این بار گیجتر نگاهم میکند. اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنیاش. هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابتقدم باشد. میخواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره میکند در کوچهای بپیچم. شبها کلا کوچهها خلوت و تاریک است و اینجا خلوتتر و تاریکتر. ناخودآگاه دستم میرود به سمت سلاح کمریام و سرمای فلزش را لمس میکنم. نه آرامتر میشوم و نه نگرانتر. حس بدی دارم؛ از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن میشود. طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه میروم. ماشین روی تکههای سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین میشود. به انتهای کوچه رسیدهایم، بنبست است. و من هنوز حس بدی دارم. حس میکنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد. صامد پیاده میشود و در یکی از خانهها را میزند. گریه میکند؛ نمیدانم این همه نگرانیاش طبیعی ست یا نه. یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همینقدر نگرانند؟🤔 شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد. شاید اگر من هم بیشتر میتوانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه میکردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را. به صامد نگاه میکنم. ردپایی از #شوق در رفتارهایش نیست؛ اما #ترس در تکتک حرکاتش بیداد میکند. دستم را دوباره میگذارم روی سلاح کمریام. از سرمای فلزش بدم میآید. آدم سلاح را با خودش همراه میکند که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش، دل را خالی کند.😐 صامد وارد یکی از خانهها میشود. صدای جیغ میآید؛ جیغ یک زن. صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛ فریاد صامد. نگران میشوم. دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس میکنم؛ انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند... دستی از پشت سر، دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد و محکم فشار میدهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞