eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_یازده – نه خانم ، این اصلاً در شأن ریحانهٔ عزیز ما نیست. کسی که حافظ
💔 آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت :«چه نکته‌سنج و حاضرجواب!» مادر ریحانه گوشواره‌ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره‌های قبلی را جست‌وجو کرد. پدربزرگ گوشواره‌های گران‌بها را توی جعبهٔ کوچکی که آستر و جلدش مخمل قرمز بود ، گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند. – از قضا قیمت این گوشواره‌ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می‌خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره‌ها شود. قیمت واقعی‌اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدربزرگ ، آن‌ها را به دو فروشندهٔ دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند. – می‌دانم که قیمتش خیلی بیشتر از این‌هاست. نمی‌توانیم این‌ها را ببریم. پدربزرگ ابروها را درهم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند. – به خدا قسم ، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم می‌دانم و ابوراجح. بلأخره من و او ، پس از سی سال دوستی ، خُرده‌حساب‌هایی با هم داریم. پدربزرگ با زبانی که داشت ، هرطور بود آن‌ها را راضی کرد گوشواره‌ را بردارند و ببرند. وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچهٔ گل‌دوزی شده گذاشت ، مادرش گفت :« این دست‌مزد گلیم‌هایی است که دخترم بافته. حلال و پاک است.» پدربزرگ سکه‌ها را برداشت و بوسید. آن‌ها را در دست من گذاشت. 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞