شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند.
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
حالا دیگر، بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد.
پرفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد.
پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید.
کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت:
این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟
یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمپاته زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت:
خدای من!
این که وسایل ما نیست!
نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟
چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود.
- حالا چه کنیم؟
این چمدان مال ما نیست!
کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود.
پس باید فشار خونش بالا می رفت.
زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو میشد روی زمین.
اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد.
کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد:
- حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند.
ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️