eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ ☄ #قسمت_شصت_و_چهارم من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با
دلم آشوب شد. با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم: -با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تکون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم. 🍃🌹🍃 خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه  نافذش آبم کرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم: -چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: _راستشووو!! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت: _بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟ 🍃🌹🍃 خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم:_شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم. او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:_این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟ چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟ دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم. دل به دریا زدم.پرسیدم:_شما در مورد من چه فکری میکنید؟ سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم او به حالت اولش نشست و گفت:_من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم. با دلخوری گفتم: _چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید. او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت: _استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.! 🍃🌹🍃 پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:_یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!! او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:_خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. با دلخوری گفتم:_برای اینکه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد: _دلیل شخصیی؟خانوم.. سادات.. بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟  با بغص گفتم:_دیگه تکرار نمیشه. . زدم زیر گریه.😭 او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد. 🍃🌹🍃 بعد از چند دقیقه گفت:_میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید!  حتی.. حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:_استغفرالله گفتم:_چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله م رو قطع کرد و گفت: -عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم. سکوت کردم! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد. خودش شروع کرد به جواب دادن: _کسی ازتون خواسته.درسته؟ من باتعجب گفتم:_نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت: _پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه می‌کوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟ ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مرد ریش جوگندمــے برگشت و به جوانــے
💔 ✨ نویســـنده: - "من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم. یک کلام بگو کتاب را به ما می دهی یا نه؟" - "دارید وقت مرا تلف می کنید. من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم." - "بسیار خوب. ۲۶ ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت، همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوریم." - "مرا تهدید به قتل می کنید؟ خجالت نمی کشید؟ بروید بیرون و الا پلیس را خبر می کنم." - "بسیار خوب! پس خودت این طور خواستی... ما می رویم و دو روز دیگر برمی گردیم، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ما ندهی، خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم. حال خود دانی." هر دو از اتاق بیرون رفتند. کشیش صدای یکی از آن ها را شنید که گفت: "خداحافظ پدر! به زودی می بینیمتان." کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد. لحظه ای به آنچه رخ داده بود فکر کرد. مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت: "شما حالتان خوب است پدر؟" کشیش جواب نداد. مرد ادامه داد: "این دو جوان چه آدمهای بی ادبی بودند! به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند." کشیش از جا بلند شد، از اتاق بیرون رفت. و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد، رو به مرد ریش جوگندمی گفت: "من کاری دارم که می روم و زود برمی گردم. اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم." پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید. تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی ندانست؛ باید ظرف کمتر از ۲۶ ساعت مسکو را ترک می کرد، به بیروت میرفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد. خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن، فقط با پرواز امارات امکان پذیر بود. بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند. وقتی به کلیسا بازگشت، ساعت از دوازده ظهر گذشته بود. کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند. مرد ریش جوگندمی می گفت: "اگر کار دیگری ندارید، مرخص می شویم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi