شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_هجده تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم: بفرمایید. نفسش را
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_نوزده
درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟
- خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
- بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون دارن.
دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه می ایستد: کی باورش میشد یه ترکش دو و نیم سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام رضا(ع)منو مقابل شما قرار بده؟
زیر لب میگویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
ادامه راه را درباره آینده حرف میزنیم.
- سلام! خوبی؟
صدا واضح نیست اما شنیده میشود: سلام! الحمدلله! شما چی؟
- خواب دیدم حامد! همون خواب رو! ولی تو گذاشتی رفتی!
- خیره انشاءالله! حالا چرا بغض کردی؟
- آخر هفته شهید حججی رو میارن! نمیای تشییعش؟
- ما امروز خدمتشون بودیم! جای شما خالی!
- خوش به حالت! سلام منو رسوندی؟
میتوانم از تغییر صدایش بفهمم گریه میکند: اربا اربا بود مونده بودیم چجوری باید سرمونو جلوی خونوادش بلند کنیم؟ شهید اربا اربا دیده بودم، اما اصلا آقا محسن فرق میکنه! خیلی به مولاش رفته!
اشکم را میگیرم: میخوای آتیشم بزنی؟
- خودم دارم میسوزم! اون دنیا چه جوابی باید بدیم؟
- تسلیم شدم! غلط کردم... ازت گذشتم! ولی به یادم باش، تو که داری میری سفارش منم بکن! یه وقت یادت نره خواهری داشتیا! دعا کن رو سفید بشیم! راستی: ما روسفیدتریم یا جون، غلام امام حسین(علیه السلام)؟
- هرچی اربا ارباتر، روسفیدتر! دعا کن روسفید بشم!
پا میگذارم روی دلم و به سختی میگویم: انشاءالله! این انشاءالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن... برای عاقبت بخیری مون... به جای منم گریه کن، به جای منم سینه بزن، به جای منم یا حسین (علیه السلام)بگو! جامو پر کن! التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم محتاجیم که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس بگیرم؛ به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند.
بیت شعری که علی به خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا/ صدهزار جان تا صدهزار بار بمیرم برای تو!... یا حسین(علیه السلام)!
کاش میدانستم عزاداری هایش در سوریه چه شکلی ست؟ امسال هیئتمان را بدون حامد گرفته ایم؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار به جای همه گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریست هایی که آمده بودند بازدید میدان امام و مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛
عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد، بعد مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت. نمیدانم نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری پزان؛ دو سال پیش، همین موقع ها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛ تلویزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛
محشری به پا شده!
اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند.
صدای مداحی روی تصاویر پخش میشود:
عجب محرمی شد امسال/ شهید بی سرم برگشته/ بیاید بریم به استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو بی بدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید: نگران حامدم! به دلم شور افتاده!
نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون می آید درحالی که آرام شده؛ توانسته چند کلمه ای با حامد صحبت کند.
پیام میدهم: شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟
جواب می آید: چه پنهان، تازگی ها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای صیاد! واکن بال و پرها را...
التماس دعا
هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد، شب عاشورا را با چشمان بیدار صبح میکنم.
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞