شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_هجده با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی ، دستم را
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نوزده
از صحن حمام صدای ریزش آب و گفتوگوی نامفهوم مشتریها میآمد. مسرور، با حولهای ، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون میآمد. آن مرد ، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند.
روی سکوی مقابل ، سه نفر خود را خشک میکردند و لباس میپوشیدند. دو نفر آماده میشدند وارد صحن حمام شوند. مسرور ، حولهٔ هرکس را که میگرفت ، جایی میگذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتریها به قوها بود.
میخواستم آنقدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم. میدانستم که با آرامش به حرفهایم گوش میدهد ، اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب ، بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصلهای نبود ، چقدر احساس خوشبختی میکردم و حرف زدن دربارهٔ ریحانه و آینده ، راحت بود.
برای اینکه زیاد ساکت نمانده باشم ، گفتم :« در راه نزدیک بود تخممرغهای دستفروشی را لگد کنم.»
ابوراجح گفت :« ذهن و دلت اینجا نیست. کجاست؟ نمیدانم. باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.»
– فروشندهای که شاهد این صحنه بود ، خندهاش گرفت.
کنیزکی هم به من خندید. تا حالا اینجوری گیج نبودهام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید.
– خدا به دادت برسد ، فرزند! این چیزهایی که تو میگویی ، نشانهٔ آدمهای شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلا کرده و خبر نداری....😂
مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنها که میخواستند بروند ، پول بگیرد.
میدانستم کنجکاو است بداند چه میگوییم.
🍂 ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞