شهید شو 🌷
💔 🥰#رویای_نیمه_شب 🥰 #قسمت_هفده _کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند، آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هجده
با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی ، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
در جواب گفتم :« همهٔ بزرگواریها در شما جمع است.»
حکایت شیرینی را که با آمدن من ، نیمهتمام گذاشته بود به پایان برد. مشتریها برخاستند. هرکدام سکهای روی پیشخوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشارهٔ ابوراجح ، خدمتکار جوانش ‹ مسرور › ، ظرفی انگور آورد.
مسرور از کودکی آنجا کار میکرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت ، از حالت چهرهاش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است.
از همان کودکی ، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد ، کینهام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمیتوانست در گشتوگذارها و بازیهای من و ریحانه ، همراهیمان کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «گرفتهای! طوری شده؟»
دستپاچه شدم. گفتم: «در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم. با یک نگاه ، هرچه را در ذهن و دلم میگذرد میبیند.»
دستم را فشرد و خندید.
– ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من.
به چهرهٔ مهربانش نگاه کردم.
چطور میتوانستم بگویم که ناراحتیام به خود او مربوط میشود.
چهرهاش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکندهای داشت. لبخند که میزد، دندانهای زرد و بلندش بیرون میافتاد. عجیب بود که با آن چهرهٔ زرد و لاغر، نجابت و مهربانی در چشمهایش موج میزد!
چشمهایش همان حالت چشمهای ریحانه را داشت.
سالها پیش پدربزرگ گفته بود: «هیچکس باور نمیکند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد، مگر اینکه به چشمهای ابوراجح دقت کند.»
🍂 ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞