شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گف
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_نهم
با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.
وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر #وسایل این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش #گناهی_عظیم خوابیده بود!!
حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه!
باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.
یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش🛍🎁 رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!!
شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.
یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند. یکباره دلشوره گرفتم. بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.
لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد و نگاهی به من و ساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم. چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند و نگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
#باز_احساس_غرور_کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.
شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:
-واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:
-میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ #اعتراض کردم.
او نگاهی شرمسار به مشتریانش انداخت و گوشه لبش رو گزید وگفت:
_بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در راببندد که گفتم:
_بذار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده و نگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ، گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سر و پا بشه؟
نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
_اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!!
گفتم:
_چرا… داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست. این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:
-چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چند وقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی…
گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست:
-بیخیال!! مهم نیست!
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے امــــام به او نگــاه ڪرد و پــاسخ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_پنجاه_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
روزهاے انتظـــار هر چند طولانے شد، اما بالاخره به پایـــان رسید.
ابن عبــاس و شریـــح بن هانـــے، دو ناظر امام از «دومة الجندل» بازگشتند.
همه ے نگاه ها به آن ها بود ڪه در حلقه ے علے و یارانـــش ایستاده بودند.
چهره هاي هر دو نشــان مےداد ڪه خبرهاے خوشے ندارند.
ابن عبــاس در جــواب علــے ڪه پرسید:
"چه دیدیـــد و چه شنیدید از آن دو؟!"
پاســخ داد:
"خدا #لعنـــت ڪند ابــو موســے اشعــرے را!
من مــردے به خرفتــے و ڪودنے او ندیده ام! "
بعد رو به شریــح ڪرد و گفت:
"بگو آن چه را دیدیم و شنیدیم."
شریــح گفت:
"پیش از صدور #رأے حڪمین، آن دو در تعیین و نصب خليفــه سخــن گفتند.
عمــروعــاص از ابو موسے پرسید ڪه:
آیا میدانــے عثمـــان #مظلوم ڪشته شد؟
ابــوموســے گفت:
آرے مےدانم.
عمـروعــاص لبخندے زد و گفت:
اے مـــردم!
شاهــد باشید ڪه نماینده علــے به قتـــل مظلومانــه ے عثمان اعتراف ڪرد.
آن گاه رو به ابو موسے پرسید:
چرا از معاویه روے مےگردانید در حالے ڪه او فردے قریشے است؟
ابوموســے گفت:
معاویـــه سابقه اے در اســـلام #ندارد.
پدر و خانـــواده ے او، از #دشمنــان رسول الله بودند و مسلمانـــان زیادے به دست آنان به قتـــل رسیدند.
چگونـــه چنیــن مــردے مےتواند خلیفه ے مسلمانان باشـــد؟!
عمـــروعـــاص گفت:
معاویـــه ولــے و نماینده ے عثمــان بود و از حیث تدبیــر و سیاســـت، فردي ممتــاز است.
اگر به خلافـــت برسد، به هیچ ڪس به اندازه ے تو احتـــرام نخواهد گذاشت؛ در حالے ڪه تو فرماندار عثمـــان بودے و علـــے تو را #عــزل ڪرد.
در حڪومت علـــے چه به تو خواهد رسید. ابوموســے؟
ابوموســے گفت:
در حڪومت معاویـــه نیز چیزے به من نخواهد رسید.
من هرگــــز مهاجــران نخستین را رها نکرده و معاویه را به خلافت انتصاب نخواهم کرد.
عمروعاص گفت:
ما درباره ی علــے و معاویـــه به توافــق نخواهیم رسید.
بهتـــر اسـت علــے و معاویـــه را از خلافت #خلــــع ڪنیم و سرنوشت خلافت را به شوراے مسلمانان واگذاریم.
ابـــوموسے لحظه اے فڪر ڪرد و گفت:
موافقم.
این بهتـــر است ڪه شخص ثالثـــے خلیفه شود. شاید ڪه قائله ها ختـــم گردد.
عمــروعــاص گفت:
من حڪــم به عــزل معاویــه مےدهم و تو نیز حڪم به #عـــزل علـــے بده.
ابـــو موســے گفت:
بســــم الله.
حڪم ڪن تا بشنوند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi