شهید شو 🌷
💔 #داستان_صبا #قسمت_🔟 به ایران🇮🇷 برگشتم و بعد از چند روز پدربزرگم زنگ زد و صحبت کردیم و این شد ک
💔
#داستان_صبا
#قسمت_1⃣1⃣
بعداز ده روز ازسفربرگشتم....
پام به تهران نرسیده بود که فهمیدم به خاطر مشکل بارداری خواهرم باید برم مشهد.....💛
اونم به مدت دوماه😉
به مادرم گفتم مامان شما ساکم👛 رو ببند🙏من برم خونه حاج بابا و برگردم....🏃
رفتم خونه حاج بابا و شرح سفر دادم....
و تکلیف گرفتم که "فقط در اقیانوس امام رضا💚غرق بشم و فقط به خواهرم برسم"....
گفتم چشم ولی نشد....🙃
👌فردای اون روز عازم مشهد شدیم....
منو خواهرم و همسرش....
رسیدم به مشهد عید بود همه شهر شلوغ بود.....بعدها فهمیدم عید فطر بوده🎉🎊🎉
رفتیم به خونه ای که از قبل اماده شده بود....🏠
خواهرم و همسرش مستقیما مراجعه کردند به پزشک و خواهرم همون روز بستری شد ......🏢
و بعد از سه روز همسرش راهی تهران شد....🚗 من بودم و امام رضا.....❤️❤️❤️
اصلا کل چیزایی که یاد گرفته بودم تو اون چند سال یک طرف ....
امام رضا یک طرف....🌹
هفته ای یک بار میتونستم خواهرم رو ببینم....
این یعنی با ارامش تمام میتونستم کارهایی که حاج بابا گفته بود و انجام بدم.......😌
دو سه روز بعد هر چیزی که از آداب زیارت در رفتار حاج بابا دیدم رو انجام دادم و راهی شدم.....
آمدم ای شاه پناهم بده.......💛💗💛
وقتی که خواستم وارد حرم شوم چون چادر نداشتم خدام اجازه ندادند.😐
به شدت شوکه شده بودم و ترسیده بودم!
همون حسی رو داشتم که برادر دوستم توی حیاط خونه حاج بابا به من گفت!😰
اصلا طاقت این رو نداشتم که با واقعیت خودم دوباره روبرو شم!😢😨
وقتی که بغضم ترکید و گریه کردم 😭 یکی از خدام به سمتم آمد و گفت:
"چرا چادر سر نمیکنی...
خوب اینجا خیلی قداست داره"...💛
گفتم:
"الزامی به حجاب ندارم❗️
چون مسلمان نیستم❗️😐
گفت:
"پاشو با هم بریم چادر بگیریم " 😊
رفتیم و یک چادر مشکی ساده گرفتیم...
و...
آرام وارد حرم شدم...😇
هیچ توصیفی برای حسم نداشتم.
امام رضا 💚مثل یک پاک کننده، تمام لجبازی ها و رفتارهای بدم رو پاک کرد.🙃
یک هفته به همین منوال گذشت..
ظهرها به بیمارستان می رفتم و کارهای خواهرم رو انجام دادم و بعد به حرم رفتم.😍
چند نفری از خدام حرم منو میشناختند و نسبت به بقیه رفتار متفاوتی با من داشتند.😌
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞