شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_112 آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم. همانجا که
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_113
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟)
نفسی عمیق کشید (کجا داری میری؟)
حالتش عادی نبود. انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد (دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.)
پوزخندی عصبی زدم (فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی....) ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست (پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..)
با حرص چشمانم را بستم (چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا..
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟)
دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟ (حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.)
رو به رویش ایستادم (دانیال حالت خوبه؟)
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد ( آره.. فقط سرم درد میکنه..)
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم (دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.)
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت (حسام چی شده، دانیال ؟؟)
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت (هیچی.. هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..)
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم.
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم. (شهید شده، نه؟؟)
قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه..
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا.
فغان داشت.
شیون داشت.
نالیدن داشت.
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم. (منو ببر، میخوام ببینمش..)
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد.
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم (ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💕