شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_23 زمزمه ی عاشورایش به سختی شنیده می شد: اللهم اجعل
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_24
سر و صدای تلق و تولوق استکان و نعلبکی به داد و هوار جوانک های دهه هفتادی توی اتاق اضافه شده بود☕️
عادت نداشت مهمان هایش بدون شام بروند.🍱
بعد از زیارت عاشورا یکی از بچه ها می رفت غذا می گرفت که مثلا غذا بخوریم،
پولشم علی اقا و خانواده می دادن ما رومون نمی شد جلوی علی آقا غذا بخوریم،😅😋
دیگ یک ماه و نیم بودش که غذا نمی تونست بخوره غذا اگر می خورد کارش تموم بود حتی یه دونه برنج🍚
آب هم خیلی کم نمی ذاشت ما اون طرف سفر پهن کنیم و بشینیم غذا بخوریم ، بالاخره اذیت می شد دیگ قصه تهذیب نفسشون بود☺️😄
علی اقا قبل از اینکه روده شون رو عمل مکنن و این قضیه پیش بیاد تو خورد و خورام رو دست نداشت و هر جا بحث بخور بخور بود علی اقا یه پای داستان بود😃😄
ما رو می نشوند جلوی خودش و می گفت :اینجا باید بخورید ؛ می نشستیم و می خوردیم و علی اقا نگاه می کرد و کلی عشق می کرد😍☺️😌
تهذیب نفس بود دیگ....😅
ادامه دارد...
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_23 با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_24
ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد..
(چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی.. اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نامِ شوهر.. یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم. اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری.
مسلما یه راست میری پیشه پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.. حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره.. اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..)
و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم..
(حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره.. چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود.. حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه.. دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد..
اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم.. بگذریم.. اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدم سراغم، مست و گیج.. اولش تو شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه.. اولش که اصلا نشناخت، بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد.. اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم..)
خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود.
دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.. ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد.. عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد (بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد..
صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد (چقدر ساده ای تو دختر.. )
حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد ( بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ )
به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت ( کُشتمش.. فرستادمش بهشت…)
فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد.. ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی، تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش.. تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم..
دانیال .. دانیال.. دانیال..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞