شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_35 در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر علی بماند. -
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_37
زبانش بند آمده بود، دو تا کف دستش را بالا اورد و سرش را تکان می داد و سعی داشت به دکتر بگوید که آماده شنیدن است،😔😞
دکتر سرش را پایین انداخت😔
-سکته مغزی، فلج سمت راست فک و دهان ، فلج حنجره و ...!😔
-قطع شدن صدا
و باز هم سکوت ! انگار دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت😭😞
-صبور باشید، همه چیز دست خداوند است ما فقط وسیله ایم.
صدای بسته شدن در او را به خودش آورد سر را روی زمین گذاشت، بلند بلند خدا رو شکر می کرد و اشک می ریخت😭😭😭
-همه عمر ازش مواظبت می کنم ، کنیزیشو میکنم😍😭😭
انگار همین که علی زنده بود برای او کافی بود😍😍
ادامه دارد...
#قسمت_38
روز سوم بود.
-مبینا !دخترم!😥😱
با عجله چادرش را برداشت و روی سرش انداخت، در حالیکه یک طرفش از طرف دیگر بلند تر بود و روی زمین کشیده می شد به طرف ایستگاه پرستاری دوید، نفس نفس می زد😲😮😲😯😣
-مبینا!
-مبینا کیه؟😟😳
-دخترم؛ هفت سالشه! سه شبه ازش بی خبرم! همینجوری گذاشتمش تو خونه و اومدم.😣😖😓😞
پرستار چشمانش گرد شده بود،😳 حرفی برای گفتن نداشت رویش نشد بپرسد: مگر می شود؟!😞
تلفن را آرام به طرف او هل داد؛☎ دست های مادر می لرزید
-میخواین من براتون بگیرم؟☺
-لطفا.😞
اما هیچ خبری از مبینا نبود، نگرانی مادر هر لحظه بیشتر می شود😣😣😔
-خانم خلیلی !جایی هست که دخترتون اونجا رفته باشه؟😕
-مادر بزرگش، شاید خونه مادرم باشه.😥
-شمارشو بگین تا براتون بگیرم.☺
ادامه دارد...
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر1395
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_36 عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم (سااااراااا) وقتی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_37
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.
سکوت، خیره شدن، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردنِ غذا، همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق.
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم.
حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد.
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند.
راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد.
ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.
ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود.
پر از مسلمان
غوطه ور در کلمه ی خدا
آنجا ته ته دنیا بود
تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید.
صدای عثمان کمی بالا رفت (یان! انگار تو نمیفهمی دارم چی میگم. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم. پس یه چیزایی حالیمه. انقدر جریانو پیچیده نکن! سارا نباید از اینجا بره. اینو بکن تو کله ات... هر درمانی، هر تجویزی، هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه،تو همین شهر)
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد (آروم باش پسر. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟)
روی زمین چمپاتمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم (سا.. سارا.. تو اینجایی؟)
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو. عثمان رو به روی زانو زد.
صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف، بی کلام، حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. (سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید.. نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد.. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد (میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟)
عثمان اعتراض کرد (آخه..) مرد ایست داد (هیییییس.. ممنون میشم..) رفت
با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه...)
مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم.. اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، کمک بخواهم
#ادامہ_دارد
💕 @aah3noghte💕