eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل همسطح: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_3 -سـَ ... سَـ... سلام.😰 -علیک سلام! گفتم راه بیف
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹 -دروغ میگم؟!🤔😕 انگار چشم های او که از پشت عینک اش دو برابر شده بود آنقدر ها هم ترسناک نیست.😥 -یاعلی !بزن دنده یک😊 ماشین به راه می افتد دست و پاهایش می لرزد😰 همه صفحه های کتاب و جزوه و تمام حرف های آقای میرزایی در ذهنش مرور می شود😇 هنوز از زنگ صدای سرهنگ تنش رعشه دارد😰😶 -بپیچ دست راست گوش هایش را حسابی تیز می کند اگر فقط یک کلمه را نشنود تمام زحماتش هدر می رود😥 -حالا آروم برو دست راست پشت چراغ قرمز چهار راه بیست🚗🚦 حدود یک دقیقه زمان خوبی است تا او نفسی تازه کند و شاید هم بتواند کمی ذهن آشفته و در هم و بر همش را مرتب کند -برو سبزه !برو سبزه👮😠 فریاد سرهنگ در بین هیاهوی بوق ماشین ها🚗🚙 پشت سر به سختی شنیده می شود -گفتم برو😠 پاهای سعید شل می شود تمام بدنش بی حرکت می ماند و چشم هایش به نقطه ای از چهار راه خیره 👀 انگار گوش هایش هم دیگر نمی شنود حتی صدای فریاد های سرهنگ را🗣 دیگر از نگاه او نمی ترسد نگران امتحان هم نیست صدای بوق ماشین ها هم آزارش نمی دهد🙍♂ دو تا دانش آموز ترک موتور نشسته 🏍 و مدام علی را صدا می زنند🗣 -علی اقا ! علی آقا! بیاین سوار شین خطرناکه😰😰 ادامه دارد..... .......... 📚 ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده :هانیه ناصری انتشارات: تهران انتشارات تقدیر۱۳۹۵
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قـسـمـت_3 روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را
☕️ روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود. دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.  نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود، حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود.. گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد. حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر.. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.🙃 حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.😳 خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند.😳🙄 کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد.. که ناگهان همه چیز خراب شد.. خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد… همه چیز را... 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #داستان_صبا #قسمت_3⃣ اون شب دوستم رفت و من برای شام موندم. خانواده حاج آقای علوی طوری برخور
💔 ⃣ از حاجی خواستم دین رو مو به مو تعریف کنه، و در نهایت مقایسه. ✳️وقتی دو دین الک شدند، بعد چند ماه کلاس رفتن، دیدم که عمرم هدر رفته❗😫😩 داشت❗😐 من متقاعد شدم که ظاهر 💠اسلام💠 زیباست و باطنش ...😇 اما غرورم اجازه نمی داد قبول کنم که زرتشت در برابر اسلام پَرِ کاهیست به کوهی...😔 به لج کردنِ با خودم افتادم...😢 از تیر ماه سال ۹۲ تا دی ماه همان سال سخت ترین دوران گذار در زندگی من بود. من از اعتقاداتم گذشتم؛ من فقط حفظ ظاهر می کردم ولی قلباً❤️ به 💠اسلام💠 و احادیث امام علی علیه السلام، امام باقر علیه السلام، امام صادق علیه السلام و امام رضا علیه السلام💖 ارادت پیدا کرده بودم...🤗 در مورد منجی فقط یک کلمه میدونستم: " ". بخاطر امتحانات کمی از اون فضا دور شدم و آرامش فکری پیدا کردم... بعد از ماه امتحانات بدون لج بازی و فکر باز و منطقی، دوباره مطالعاتم📚 رو شروع کردم و با آقای علوی صحبت کردم،گفتم: "من تسلیم در برابر شما و مسلمانم در برابر ✨خدا✨... آقای علوی زیر لب ذکری گفتند و من ناراحت و گریان از بزرگترین شکست عمرم... وقتی به خونه🏠 برگشتم نهج البلاغه رو باز کردم؛ نکاتی که فهمیدم رو نوشتم✍. و بعد از ظهر فردای اون روز رفتم خونه حاج آقای علوی. بعد از مراسمات معمول، بعد از اتمام مراسم، دختر حاج آقای علوی صدایم زد که پیش حاج آقا بروم. 20_30 کتاب📚 رو با سردی و حالت قهر ، گفتن تا اونا رو نخوندم دیگه سؤالی نکنم! و حرفی نزنم! و در کلاس هاشون هم نیام! به شدت غرورم شکست و ناراحت شدم💔. اما با دیدن کتاب ها📚 گل از گلم شکفت... ... ☑️چند نکته: اول اینکه من اون لحظه هیچ چیزی از شیعه و سنی نمی دونستم، ولی احدیث زیادی از ائمه💖 بلد بودم ولی به هیچ صحبت یا حدیثی از خلفای سه گانه برنخوردم! نمی دونم نیست؟ یا من در منابعم ندیدم، بجز کتاب الغدیر. دوم اینکه من فقط جهت مطالعه📖 و شناخت و معرفت کتاب های تشیع رو می خوندم. و سوم، کتاب های استاد مطهری رو استاد برام منع❌ کرده بودن، ولی خب... چهارم اینکه من شیعه بودنم رو از امام رضا علیه السلام💖 دارم... ای به فدای باب الجوادت ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞