شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_53 انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون
بسم الله الرحمان الرحیم
فصل ششم:جوانی
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_55
نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغدغه هایش بود تازه یکی را هم نشان کرده بود:
- هم خانومه ، هم خونواده دار و اصیل☺️
-حجابش چی؟😉
علی مطیع پدر و مادر بود و ان ها این اطاعت را در گفتار و کردار او به وضوح حس می کردند😍😍☺️
این تنها در مورد ازدواج نبود که در انتخاب راه تحصیل و زندگی او و هر چه درتضاد با خواست خانواده بود ☺️😉
-یعنی اصلا نمی خوای بهش فکر کنی؟😄
-ن مامان جون من تصمیم رو گرفتم😉
-من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم . اما ارزوم بود تو رو تو لباس فرم ببینم ، شک ندارم اون لباس برازنده قد و قامت پسر منه☺️☺️
-مادر من😉 شما غصه نخور من با همه ی حرفای شما موافقم ، اما من راهم رو توی حوزه پیدا کردم😊
انگار از همان روزی که اقا پسرش دکمه بالای پیراهنش را بست و موهایش را به یک طرف شانه کرد و امر به معروف و نهی از منکر را شروع کرد☺️😍
ادامه دارد...
#قسمت_56
هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود. مثلا اینکه وقت روزانه اش را به سه قسمت تقسیم کرده بود😍😍😍😄
۱)ارتباط با خدا☺️😍
۲)ارتباط با مردم
۳)کارهای شخصی خودش و برای هر بخش در هر روز از زندگی اش برنامه ی خاص در نظر می گرفت😍
اهمیت به نماز اول وقت و جماعت هم از اعتقاد و نظم او سرچشمه می گرفت و جایگاه ویژه ی اینها در زندگی برای همه ثابت شده بود☺️😄
"یه شب ماه رمضون خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودیم. سمت پیروزی بود😄😋
قرار بود قبل اذان برسیم یه گپی با بچه ها بزنیم، بعد نماز و افطار و ادامه ی کار؛ یه خرده ترافیک بود و دیر شد بچه ها رو کردیم تو ماشین ، من بودم علی اقا با دو تا دیگ از مربی ها😃😅
پنج دقیقه مونده بود به اذان ، چند دقیقه هم تا خونه اون دانش آموز که صدای اذان بلند شد☺️😅
علی اقا گفت: بریم نماز اول وقت و حالا با اون شیطنت های خودش😉
من گفتم خوب نیست افطار تاخیر بندازیم علی جان ما دو دقیقه دیگ می رسیم😊
برای فرار از ترافیک رفتیم تو اتوبان اتوبان قفل شد یه ۴۵دقیقه ای دیر رسیدیم😢😢
اونا افطارو خورده بودن و برنامه هامون بهم ریخت، داشتیم سوار ماشین می شدیم ، زد رو شونه ی من گفت:
حدیث داریم از پیغمبر(ص) که هر کس به نماز اول وقت کاری رو مقدم کند ابتره☺️
گفتم: الان می گی؟
گقت: خواستم اونجا بگم که نشد، تو دهنت بمونه هیچ وقت نماز اول وقت رو عقب نندازی😁☺️
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده: هانیه ناصری
ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_55 نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_56
ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟)
لبخند رویِ لبش پررنگتر شد (اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم.)
سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟ (من از مسلمونا نمیترسم.)
دستی به صورتش کشید. لبانش را کمی جمع کرد (از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟)
میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟ (نه. من فقط از اون نفرت دارم)
رو به رویم، رو زمین نشست (از نظر من نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه.)
راست میگفت. من از خدا میترسیدم. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.
با انگشتان دستش بازی میکرد (گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا)
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود (اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره)
شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.
سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم)
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم. فنجانِ چای را به سمتم گرفت.نمی دانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه، استکان را از دستش گفتم.
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم؛ مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد...
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم (پس مادرم چی؟ اونم اینجاست)
صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد.
اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.
کدام یک درست بود؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.
کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند. حالم بدتر از هر روز دیگر بود.
میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد. بی رمق از اتاق بیرون رفتم. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟
چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد.
بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ (از اون صبحونه ی دیروزی میخوام.)
سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند (با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم (و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد
آن را روی میز گذاشت و درست مثل روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..)
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود؟ خوردم.
تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت..
صدایش بلند شد (پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیه و نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین. امروز خیلی رنگتون پریده، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود.
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
#ادامه_دارد...