eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت95 - حیدر
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  




اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم.

حامد با مرگ بازی می‌کرد.
یک بارش در عراق بود، همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود.

در یکی از هتل‌های شهر کربلا بمب گذاشته بودند. 

وقتی رسیدیم بالای سر بمب، فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال می‌شود.

حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقه‌ی روی بمب کرد که داشت چشمک می‌زد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من.

گفت: تا بچه‌های تخریب برسن این‌جا طول می‌کشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم می‌ترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه.

راست می‌گفت. حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت:
من اینو می‌برم خارج از شهر.

و راه افتاد به سمت خروجی هتل. عرق سرد روی تنم نشست.

در ذهنم دنبال راهی غیر از این می‌گشتم.

تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم، حامد اجازه نداد: 
تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه.

رسیدیم به در پشتیِ هتل. اعتراض کردم: داری دیوونگی می‌کنی!

قبل از این که سوار ماشینش شود، برگشت و با آرامش نگاهم کرد:
تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست.

- بذار من برم!

- تو بهتر می‌تونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی.

و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی.

دوست داشتم بنشینم روی زمین و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود.

وقتی رد بمب‌گذار را زدیم و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند.

وقتی برگشت، حس الان را داشتم. اشک شوق تا لبه پلک‌هایم آمده بود.

حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود.

فقط لبخند زد و گفت: ، ما رو پناه خودشون می‌دونن؛ ولی  همه ما، پناه همه عالم خود .

***
هر چند ثانیه یک بار به بیرون خانه سرک می‌کشم.

حامد هنوز دارد نماز می‌خواند؛ کنار کوچه.

روی اموال مردم، حساس است.
با این که حکم شرعی‌اش را پرسیده‌ایم و می‌داند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانه‌ها، نماز خواندن داخل آن‌ها هم اشکال ندارد، باز هم تا رضایت صاحب‌خانه را نگیرد داخل خانه‌ها نماز نمی‌خواند.
حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است.

کمیل به دیوار تکیه داده وقتی من را می‌بیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمده‌ام، می‌گوید:
خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من می‌بینم حالا حالاها نمازش تموم نمی‌شه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت می‌کنم.

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...`