شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_یکم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش روی یکی از صندلی ها نشست، گفت:
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهل_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش سعی کرد کنترلش را حفظ کند، اما ممکن نبود موفق به این کار شود.
مرد تاجیک به او گفته بود که در یک #شرکت ساختمانی نگهبان است.
پس دلیل #نیامدن او ...!
هر چند به قتل رسیدن مرد تاجیک می توانست خیال او را از بابت کتاب برای همیشه راحت کند، اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مرد #مشکوک روس نبود.
اگر آن دو مرد که حالا می توانست حدس بزند قاتل مرد تاجیک هستند، به سراغ او می آمدند چه پیش می آمد؟
#سرقت از کلیسا هم باید کار آنها باشد.
واضح بود که آنها به دنبال کتاب بودند؛ پس دست از سر او هم بر نمی داشتند.
ستوان دستش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید:
"چه شده پدر؟ حالتان خوب نیست؟"
کشیش آهسته جواب داد:
"چیزی نیست؛ احتمالا باید فشار خونم بالا رفته باشد."
ستوان گفت:
"شما به کسی مشکوک نیستید؟
کسی که می دانسته شما دو هزار دلار پول را در دفتر کارتان نگهداری می کردید؟"
کشیش سرش را تکان داد.
نوک انگشتان پاهایش مور مور می شد.
دلش می خواست دست به جیبش می برد و یکی از قرص های فشارش را می خورد، اما ترجیح داد فعلا به خودش مسلط شود:
"خیر! من به کسی مشکوک نیستم.."
ستوان گفت:
"به هر حال ما پس از بررسی کامل موضوع، مسأله را | صورتجلسه می کنیم. امیدوارم بتوانیم سارق یا سارقین را دستگیر کنیم."
ستوان که از دفتر کارش بیرون رفت، یکی از قرص های فشارش را بلعيد تا مانع سرگیجه بیشترش شود و به فاجعه ای فکر کند که در شرف تکوین بود؛ فاجعه ای که با قتل مرد تاجیک شروع شده بود و خدا میدانست چه وقت گریبان او را خواهد گرفت.
فکر کرد بهتر است همه چیز را به پلیس بگوید.
صحبت کردن درباره ی آن دو مرد مشکوک که حالا میدانست به یقین قاتل مرد تاجیک هستند، می توانست احتمال خطر را برای او از بین ببرد.
✨
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت218 میرسیم به
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت219 جواد را از مقابلم کنار میزنم و میگویم: - الان کجاست؟ با دست به یکی از تختهای پردهدار اورژانس اشاره میکند: - اوناهاش! از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است. از جواد میپرسم: - به خونوادهش اطلاع دادن؟ - نه هنوز. - خوبه. ولی وقتی خانوادهش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضههاشون دیدن و میشناسنت. - پس... برمیگردم به سمت مسعود: - تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه. مسعود فقط سر تکان میدهد و از ما دور میشود. نگاهم را در بیمارستان میچرخانم به دنبال یک آدم #مشکوک؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد. در نگاه اول، کسی را پیدا نمیکنم. تنها چیزی که دستگیرم میشود، آدمهای بیمار و بیحال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بیحوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده. به جواد اشاره میکنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون میزنم و پشت موتور جواد مینشینم و مطمئن میشوم کسی دور و برم نیست، به محسن بیسیم میزنم: - محسن، فیلمهای دوربینهای اون منطقه و خیابونهای اطرافش رو توی ساعت تصادف میخوام. - چشم. جواد پشت فرمان مینشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینهام میخزد و میگوید این حادثه عمدی بوده.😒 از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول میخورد و زبان دوشاخهاش را بیرون میآورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟ کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند: - یادته حاج حسین همیشه میگفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم میریزه و از جایی میخوری که فکرشو نمیکردی؟ جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان میکند دیوانهام و با خودم حرف میزنم. فقط آه میکشم. صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود. جواد سریع و فرز از میان ماشینهایی که در ترافیک پشت سر هم بوق میزنند رد میشود و میگوید: - آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع میکرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده میشی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بیهوا نیاد بزنه بهت... ادامه حرفش را نمیشنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینهام تکان میخورد و میگوید به جواد بگو این اتفاق از حواسپرتی صالح نبوده. میپرسم: - جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟ - گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم میخواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد. داشت در ماشینشو میبست که یه موتوری بیکله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد. - صورتشو دیدی؟ - نه آقا. کلاه داشت. - سریع تا زد در رفت؟ - نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون میرفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش میکنن. آقا این روزا موتوریا خیلی بیکله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو میکنن، نه فرق کوچه و پیادهرو و خیابون رو میفهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم... حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم: - خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 @istadegi