شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت92 از خستگ
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت93 تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ... مینالم: چرا جواب نمیده؟ جواب نمیگیرم. دوباره عزم خروج میکنم. کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی. مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم. چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام. هیچ کاری از دستم برنمیآید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان... فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایتشونده ضدتانک... همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند... همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم... قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه... حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند... صدای قدمهای کسی را میشنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم. برمیگردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته: یعنی برمیگرده؟ دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان میگیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک میکنند؛ اما حرفی به سیاوش نمیزنم و فقط #آه میکشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند میزند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین #دیوونگیهاش. عابس هم دیوانه بود. #دیوانه حسین علیهالسلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو میشوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش میبندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش میگویم: میدونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیهالسلام بود. هیچکس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد میکشید، هل من مبارز میگفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگبارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت میزند و میگوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه... #شما_شنیدین، #من_دیدم. به کمیل حسودیام میشود. من شنیدهام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه میکشد: عجب مشتیای بود...مثل آقا حامد. و صدای هقهق گریهاش بلند میشود. دستم را میاندازم دور شانهاش. نمیدانم خودم را دلداری میدهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تکتیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. انشاءالله یه فرجی میشه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم میکند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو میشود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زندهزنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... به آسمان نگاه میکنم که دارد سرخ و تیره میشود. حس میکنم زمین زیر پایم میلرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند میشوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`