eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز.

تولد احسان...
هدیه تولد...
برف...

پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛
یک چیزی ست که او را به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد.😏

 فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...


مینا... صدایش آشنا بود.
در انبار حافظه‌ام، دنبال صدای مینا می‌گردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ می‌کند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمی‌خورد...
پرونده کهنه‌ای از ته انبار مغزم بیرون کشیده می‌شود: .😲
ماجرای گروه‌های تلگرامی داعش...

انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟
باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برون‌مرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر می‌افتادم که این‌ها ممکن است یکی باشند.
چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟!


تا الان حدسم این بود که پشت این تشکیلات، سرویس‌های جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقه‌اندازِ همیشگی‌شان؛ اما اوضاع خراب‌تر است و با صهیونیست‌ها طرفیم.
 بهتر.😇 کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمه‌ی ام‌الفساد را باید کشید و گیرش انداخت.💪

 اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمی‌دانم. 

بی‌توجه به ساعت، تماس می‌گیرم با امید. دوتا بوق می‌خورد و جواب می‌دهد: بله؟
- عباسم. سلام.

- بَه، سلام آقای زابه‌راه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم.😉


تازه چشمانم می‌چرخند سمت ساعت و می‌بینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده و حتما امشب از آن شب‌هایی ست که تا صبح در اداره بیدار می‌ماند.

می‌گویم: کار فوری دارم.
- نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچه‌ها رو بپرسی!

- خطت سفیده؟
- سفیده ولی می‌خوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گل‌گلی شه. خوشگل‌تره.


دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمی‌شود:
- مزه نریز. یه پرونده‌ای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟
- آره.

- سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه!
- باشه. محکم با روبان صورتی می‌بندمش.😅

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



چشمانم را بازتر می‌کنم تا بهتر ببینمش. چشمانش برق می‌زنند.
-و اون کت و شلوار مشکی که برا اولین بار پوشیده بودی کلی تغییر کرده بودی.

این بار سه قطره اشک می‌افتد روی دستانم و چشمانم می‌سوزند.
-مطهره اون روز با دیدنت کلی ذوق کرده بود اما خجالت می‌کشید بهت بگه.

دست به چشمانم می‌کشم تا اشک دیدم را تار نکند.
-چه روز خوبی بود. برا اولین بار شیطون شده بودی. بیچاره مامان کلی التماست کرد تا راضی شدی اون کفشای ورنی مردونه رو بپوشی.

باز هم جواب حرف‌هایم سکوت است.
 عصبی می‌شوم از دست عباس که تنها نگاهم می‌کند و هیچ نمی‌گوید.

چشمانم را می‌بندم و اشک‌ها پشت سر هم صورتم را خیس می‌کنند. نفسی عصبی می‌کشم و بلند می‌شوم. هنوز هم می‌خندد.
با آستین لباسم اشک‌هایم را پاک می‌کنم. دندان‌هایم را به هم می‌سایم، قاب عکس را در دستانم می‌گیرم و تکانش می‌دهم.
-نخند.
انگار بیشتر می‌خندد. به هق‌هق افتاده‌ام. زانو می‌زنم و زمزمه می‌کنم:
-برگرد...

تنها صدای هق‌هق گریه‌هایم در سرم می‌پیچد.
-خوب پارتی بازی کردیا. مطهره منتظرت بود توام گفتی چی بهتر از این، پیچوندیو رفتی پیشش.🥀

اشک‌هایم بر روی قاب می‌چکند. قاب را به آغوش می‌کشم. سردی شیشه از لباس به قلبم نفوذ می‌کند. همه چیز دست به یکی کرده‌اند برای اثبات تنهایی‌ام. نفس‌هایم بریده‌بریده شده است.
-بر...گرد...😔


" "
همه سوال‌هایتان را جواب می‌دهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟
چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب می‌کنم و کلنجار می‌روم؛ سرعت دویدنم، فاصله‌ام... نمی‌شود. اصلا واقعا عباس زده؟

من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد. محال بود بتواند تکان بخورد؛ اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند.
چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟
 کاش آن تیر لعنتی‌اش به خطا می‌رفت و می‌زد به قلبم؛ آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانی‌ام نمی‌خورد.😒

چند روز است جای گلوله دارد زق‌زق می‌کند؛ بخاطر همین سوال بی‌جواب. بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من.
آن‌قدر که من و بالادستی‌های من عباس را می‌شناسند، شما نمی‌شناسید.
نمی‌دانید چقدر از سلول‌های خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش.🤨
من به آن ربیعی احمق گفته بودم پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید.

وقتی عباس افتاد، من فکر کردم همه چیز همان‌طور پیش رفته که می‌خواستم؛ اما آمدن بسیجی‌ها و آن تیرِ لعنتی که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامه‌هایم.

برای همین التماس‌تان می‌کنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده. پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمه‌جانِ درحال مرگ، آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده!

حالا درست است که می‌گویم حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید. 
عباسی که من خوب می‌شناسمش؛ بهتر از شما.
هم شما می‌دانید هم من، هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست.

این حداقل دلم را خنک می‌کند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهره‌های عملیاتی‌ام هم به فنا رفتند و نفوذی‌ام در سازمان‌تان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید...😏

... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول