شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت235 فکر کنم خود
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت236 حالا میفهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بالبال میزنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید. هربار جلسه میگیرند، هرکدام از اعضای شورای بسیج یک ربع داد و بیداد میکند از کمکاری ناجا و بسیج و سپاه که چرا کاری به محسن شهید ندارند. نمیدانند خودم به تکتک این نهادها سپردهام فعلا حساسیت ایجاد نکنند تا به موقعش ببریمشان زیر ضربه.😐 تمام تلاشم این است که ترمز بچههای بسیج را بکشم تا یک وقت کار سرخود نکنند. آنها از پشت پرده این هیئت و تیم عملیاتی قوی و سرویسهای جاسوسی پشت آن اطلاع ندارند؛ نه آنها و نه مردمی که به عشق اهلبیت(ع)، زیر پرچم این هیئت سینه میزنند. حس میکنم دارم کمکم عادت میکنم به آن نگاهِ پنهان که هرجا میروم روی سرم سایه انداخته. گاه انقدر ضدتعقیب میزنم و در خیابانها میچرخم که سرگیجه میگیرم؛ فقط برای این که لحظاتی راحت بشوم از دست آن نگاه پنهان. از وقتی فهمیدم آمارم را دارد و هر جا میروم سریع ظاهر میشود، سعی کردهام غیرقابلپیشبینی رفتار کنم تا گیج بشود. نوجوانها را تازه مرخص کردهام. هیچوقت فکر نمیکردم کار با نوجوان انقدر سخت باشد. هر یک نفرشان اندازه یک بمب اتم انرژی دارند و نمیشود گفت چرا. خب خودم هم در این سن همینطور بودم، نه خانواده و نه اولیای مدرسه از دستمان آرامش نداشتند. تازه من بچه مثبت حساب میشدم دربرابر کمیل!😅 - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو میرفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم. این را کمیل میگوید و تکیه میزند به دیوار. میگویم: - واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟🤔 - نمیدونم. خیلی نقشههای جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود.😅 هردو میزنیم زیر خنده. حقیقتاً همه حرفهایش شوخی نبود. واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاسهای درس، آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است.💥 ما واقعا آقامَنشی میکردیم که مدرسه را خراب نمیکردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درسهایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛ فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان. کمیل متفکرانه دست میزند زیر چانهاش: - میگم حتما یه کتاب بنویس در #نقد_سیستم_آموزشی. - اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم. - الان میخوای چکار کنی؟ شانه بالا میاندازم. فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است. از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهانکاری و اینها... کمیل سریع میگوید: - چارهای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول