شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_نهم... آب به خوردم دادند، حال
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد...
#پارت_سےام
چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار، سالهاست مےشناسدم....
آن قدر به نظرم آشنا می آمدپکه نمی توانستم چشم از او بردارم.
آن چشم و ابروهای به هم پیوسته،
آن لبهای کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی مےانداخت...
اما کی؟...🤔
گفتم:
"ای شیخ! خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که...."
حرفم را برید و گفت:
"می دانم! هم خوابت را می دانم
هم اسم و رسمت را
و هم ماجرایی که بر تو رفته....
دیشب بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها به خواب من هم آمدند و گفتند ”رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود، جزء یاران ما درآید“... حالا مرا شناختی"؟😊
دلم میخواست از شوق، فریاد بکشم.
صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم؛ گفتم:
"احمد عزیزم! دوست من... این توئی؟ همان شیخی کهدرباره اش بسیار شنیده ام"؟؟؟
گفت:
"من سالها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من میرسانی؟ که خدا را شکر برآورده شد و حالا تو اینجایی"...
چه میتوانستم بگویم؟
پیشانی اش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد....
مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و من خیره به او نگاه میکردم...
به خود امدم و گفتم:
"عجیب نیست که چهاردهمین روایتِ من، مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه باشد"؟
محمود فارسی دستانم را گرفت و در چشمانم خیره شد...
با صدایی پرطنین اما لرزان گفت:
"نه؛ عجیب نیست دوست من! #اگر_به_حضور_آن_غائب_بزرگوار_ایمان_بیاوری؛ #هیچ_معجزه_ای_از_او_بعیدنیست...
خم شدم دستانش را ببوسم، نگذاشت... پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم میلرزید.
ناگهان از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم؛ محمود فارسی خندید و گفت:
"نامش را بگذار آنڪہ زودتر رفت #و_آنڪہ_دیرتر_آمد..."
گفتم:
"دلهایمان چه به هم نزدیک است"...
گفت:
"عجیب نیست! چون هر دو #تحت_ولایت_اوییم..."
#پایان
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست