شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هشتم... ناگهان سایه ای روی سینه ی ا
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_نهم...
دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود ،خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد.
پیشانی اش بلند،
موها و محاسنش سیاه بود، آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد.
ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نمی توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم، برداری .
روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم .😇
احمد هم خیره ی او بود .😍
حسابی شیفته و متفون شده بود.
مرد گفت :
"محمود! برو دوتا حنظل بیاور."☺️
رفتم و آوردم.
جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:
بخور!😊
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است.😖
مِن مِنی کردم و گفتم : "آخر ... "😕
با تحکم گفت: بخور !☺️
بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید.😦
حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. 😋
در یک چشم به هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. 😅
احمد گفت: چطور بود؟🤔
گفتم : عالی.😋👌
و روبه مرد ادامه دادم : دست شما درد نکند عالی بود .😃
مرد، حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد.
فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.😅
مرد جوان گفت: سیر شدید؟
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:
"حسابی ... سیر و سیراب. دست شما درد نکند".
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد .
برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت:
"می روم و فردا همین موقع بر میگردم".
و سوار اسب سرخش شد ...که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم .
مرد دیگر جلو دوید و نیزه به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفیدش شد.
دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم:
"آقا!... شما را به هرکس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید".😭😭
احمد هم دوید کنارم و گفت:
" فقط راه را نشانمان بدهید ..... پدر و مادرمان دق می کنند".😞
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک