💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
#رفیقانه
تو احتمالا که نه، حتما میفهمی این گزشِ عمیق را، این که ناگهان از غیب به قلب آدمی اصابت میکند و در رگها به خودش میپیچد و همه جا را در مینوردد تا برسد به گلو و چشم.
و تنها تو مینشینی و با من بغض به گلو و چشمت میدود و میریزد. از بغض ترک خوردهیمان نسیم ها دور میگیرند و طوفان بلند میشود به قصد جانمان، احتمالا یک شب تا صبح، یک صبح تا شب، یک هفته سراسر، از این همه کارِ نکرده و راهِ نرفته. تو میفهمی که این دو کلمهای که آغازگر شق دومش نون است، چه حفرهی عمیقی در دلم ایجاد میکنند.
بیا و یادم بیاور «أتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر»* را، بگو تا من هم تکرار کنم که: «تو میپنداری که ذرهی کوچکی هستی؟ به حالی که جهانِ اکبر در توست».
بیا تا بعد از سبکیِ یک گریهی طولانی، بلند شویم و کاری کنیم.
*امیرالمومنین علیه السلام فرمود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
گر بند بند پیکرم از هم جدا شوند
هریک بُوَد چو نی به نوای تو یا علی
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ.
خدا به پیامبر میفرماد برای مردم دعا کن. دعای تو بهشون آرامش میده.
سوره مبارکه توبه/۱۰۳
#یک_حبه_نور
شهید شو 🌷
💔 گر بند بند پیکرم از هم جدا شوند هریک بُوَد چو نی به نوای تو یا علی #یکشنبه_های_علوی_زهرایی #آھ
💔
«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهار...»
💔
با وجود نفس گرم #تو در حیرانم
که در این شهر چرا باز هوا سرد شده
#فداےسیدعلےجانم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
کار من رد شده
از حسرت و دلتنگی چون
دل نماندست
پس از آن که از اینجا رفتی
#مادران_شهدا
#همسران_زینبی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
حی علی آغوش ِ امنت من کل آلام ...
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امام على عليه السلام فرموده اند:
اَلزّاهِدُ فِی الدُّنْیا مَنْ لَمْ یَغْلِبِ الْحَرامُ صَبْرَهُ، وَ لَمْ یَشْغَلِ الْحَلالُ شُکْرَهُ.
زاهد در دنیا کسی است که حرام بر صبرش غلبه نکند، و حلال از شکرش باز ندارد.
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_هفتم * تَشْرَبُونَ حَسْواً فِی ارْتِغاءِ شما به تدريج منفعت خلاف
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_بیست_و_هشتم
* وَ وَخْزِ السِّنانِ فِی الْحَشْا
و مثل فرو رفتن سرنيزه در بدن انسان.
وَخْزْ تير يا نيزهای است كه در بدن فرو رود. حضرت زهرا(س) كمال ناراحتی خود را در اين عبارت بيان میكند و میگويد اين زخمها عمق جان را میسوزاند. با خواندن اين جملات انسان به ياد جملات نهجالبلاغه در خطبۀ شقشقيه میافتد كه امام علی(ع) میگويد:
فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلی هٰاتٰا أَحْجی فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَيْنِ قَذًی وَ فِی الْحَلْقِ شَجاً أَریٰ تُراثی نَهْباً
يعنی ديدم صبر كردن خردمندانه است و صبر كردم در حالی كه چشمان مرا خار و خاشاك و گلويم را استخوان گرفته بود و ميراثم را تاراج رفته ديدم.
چقدر اين جملات شبيه عبارات حضرت زهرا(س) است و اگر كسی بگويد حضرت علی(ع) اين عبارات را از حضرت زهرا(س) گرفته حرف گزافی نزده است
* وَ أَنْتُمْ تَزْعُمُونَ أَنْ لا إِرْثَ لَنا
و شما گمان میكنيد كه ما از پيامبر اكرم(ص) ارث نمیبريم.
* أَفَحُكْمُ الْجاهِلِيَّةِ تَبْغُونَ؟ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ. أَفَلا تَعْلَمُونَ؟
آيا شما حكم زمان جاهليت را انتخاب كرده ايد؟ چه كسی بهتر از خدا حكم میكند در نظر آنان كه اهل يقين اند؟ آيا شما نمیدانيد؟ در اينجا چند مطلب بايد ذكر شود، اوّل آن كه فدك بر طبق آنچه عامّه و خاصّه نقل كرده اند منطق های بود يهودی نشين و با زور و جنگ فتح نشده بود كه مثل غنائم جنگی احكام خاصّی داشته باشد، يعنی از غنائم جنگی نبود و خود يهوديان بدون درگيری و جنگ اين زمين را به پيغمبر اكرم(ص) دادند؛ لذا فدك اصلاً جزو فتوحات اسلامی نيست بلكه از اموال شخصی آن حضرت بود و مربوط به مسلمانان نمیشد.
دوّم اين كه عامّه و خاصّه نوشته اند كه وقتی آيۀ وَ ٰاتِ ذَا القُرْبیٰ حَقَّهُ نازل شد كه به خويشاوندانت حقشان را بده، پيغمبر اكرم(ص) در زمان حياتشان حضرت زهرا(س) را خواستند و فدك را تقديم ايشان كردند.
هيچ كس هم اين را انكار نكرد و لذا زمانی كه پيغمبر رحلت كردند اين زمين در تصرّف حضرت زهرا(س) بود و كارگرهای ايشان روی آن زمين كار میكردند و پس از غصب فدك، سردمداران سقيفه كارگران حضرت(س) را از فدك بيرون كردند.
پس فدك نِحْلِه يا عطيه و بخششی بود كه پيغمبر اكرم(ص) به دخترش هديه كرد و بر اساس آيۀ شريفه صورت گرفته است. بنابراين صرفاً بر اساس عواطف و محبت پدری نبود بلكه به فرمان الهی بود. حتی خود حضرت زهرا(س) وقتی پس از ايراد اين خطبه به منزل برمیگردد و با اميرالمؤمنين علی(ع) صحبت میكند میگويد هٰذَا ابنُ أَبیقُحافَةَ يَبْتَزُّنی نِحْلَةُ أَبی[3] يعنی اين پسر ابی قحافه است كه عطيه پدرم را از من میستاند امّا چه شد كه فدك را غصب كردند با اين كه حضرت علی(ع)، ام ايمن و بعضی از موالی پيغمبر(ص) هم به عطيه بودن فدك شهادت دادند؟
پاسخ اين كه پس از سقیفه احساس كردند فدك حكم پشتوانۀ مالی برای اهلبیت را دارد، از طرفی هم نمیتوانستند آيۀ قرآن را انكار كنند، پس اوّل متوسّل شدند به اينكه گفتند اين ملك پيامبر بوده امّا ايشان آن را بخشش و هبه نكرده است بعد ديدند كه اگر اين ملك ارث پيامبر باشد، باز هم به حضرت زهرا(س) میرسد زيرا بنابر فرض سردمداران سقيفه و از آنجا كه زوجات از زمين مزروعی ارث نمیبرند پس باز هم اين زمين به عنوان ارث بايد به يگانه وارث پيغمبر يعنی حضرت زهرا(س) داده شود، پس آمدند حديثی از پيامبر(ص) جعل كردند و گفتند در حديث است كه نَحْنُ مَعاشِرَ الْأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ وَ ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ يعنی ما گروه انبياء چيزی را به ارث نمیگذاريم و آنچه از ما باقی بماند صدقه است.
پس از جعل اين حديث گفتند اگر اين زمين ملك پيامبر هم بوده طبق اين حديث به ارث نمیرسد و ريختند و كارگرهای حضرت(س) را از فدك بيرون كردند و لذا حضرت زهرا(س) دقيقاً و جزءبه جزء همۀ مسائل را بازگو میكند تا هيچ چيز در تاريخ مبهم نماند و مشت اين گروه را باز كند و جعل حديث كردنشان را نشان دهد.
توجه كنيد كه بحث حضرت زهرا(س) با ابوبكر يك مجادله است يعنی حضرت میگويد به فرض كه طبق نظر شما فدك بخشش نباشد پس ارث است لذا با قانون ارث با شما بحث میكنم و در ادامه حضرت به قوانين ارث در قرآن استدلال میكند
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خیلی خیلی کوتاه و مختصر عرض کنم و وقتِ شریفتان را به بیهوده گویی های خویش مُختص ندارم ، که میدانم سخت مشغولِ درس و بحث و رتق و فتق امورید
و مراجعان و ملازمان چنان مهر و عطوفتی در حقتان روا داشته اند که نازک گویی های این بندهء کمترین اگر که به زعم جنابِ شریفتان موجبِ تکدرِ خاطر نیست ،
خدایِ من آن روز را نیاورد که موجبات ناخوش احوالی تان را فراهم سازد ، عرض کوتاهی داشتم ، فقط یک سوال :
میشود دوباره عاشقتان شوم ؟
#وبلاگ_گردی
#وبلاگ_انارماهی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_نه -میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی.. - دیگه ولی نداره که... من
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_ده
هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحال تر است؛ همپای ما سالن ها را طی میکند و حرف میزند برایمان
علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند اما من میدانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم و قدرشان را بدانم.
به سالن پرواز که میرسیم، حامد خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در آغوش میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی آورد، هردو از دست هم شرمنده اند و دلخور! حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ در گوشش چیزهایی میگوید که ما نمی شنویم؛ هرچه باشد حرف های مردانه ایست که برادرها برای هم نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چند قدم آنطرف تر میبرد، هم را بغل می گیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد و میبوید.
حرف هایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست می اندازد دور گردن عمه و می آوردش بین ما؛ اشک های عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده ام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛ خجالت میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو می آید بدون اینکه نگاهم کند؛ زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد، بین دو حس متضاد گیر افتاده ام: خدا و خودخواهی هایم؛ میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختی ست؛همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا می آورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم جو عوض شود؛ گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
- خیلی خوش سلیقه ای! انگشترمو دوست دارم!
- خداروشکر!
- اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما سینوزیت میگیری، نرفته برت میگردونن!
-چشم.
- خوراکی خوردی یادم کن!
- مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خشدار میشود: زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
- چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی،
چرا انقدر زود میروی، دلم برایت تنگ میشود و... زبانم نمیچرخد؛ دوست ندارم گریه کنم، آرام و با بغض میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
- میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا نکردم، ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم، بی درد بودن صفت آدم نیست... نترس حوراء! تو راهتو پیدا میکنی!
آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛ تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی، میدونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
حرف هایش مثل آبی ست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی از شدتش می کاهد؛ دست می اندازم دور گردنش، سرش را پایین می آورم و پیشانیش را میبوسم؛ سرم را بر سینه می فشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند. جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است.وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛
میخندد، از همان خنده های شیرین. دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشک هایم را پاک کنم؛ بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم درمی آورم و بالا میگیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند، بااینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم میکند؛ آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_ میرود
پیشانی ام را به در می چسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ اینبار هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است، باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت می اندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم داخل حرم، وداع چقدر سخت است... آیینه ها، چلچراغ ها، معرق ها و سنگ های قشنگ مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار میایستم؛ گله مندانه نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_ده هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟ حامد از همه سرحال تر است؛ همپای ما
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_یازده
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام کند؛ به هق هق می افتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشک هایم در حرم می اندازم. سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم، مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛به جای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسر و یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمی دارم، ولی هرچند قدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی که بین دست ها و آیینه ها گم شود.
- بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم می غلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم می ایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از در این خانه جدا نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن ندارند؛
کفش هایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و سلام میکنم.
- زیارت قبول!
- سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ بانگاه هایشان باهم حرف میزنند و فقط من سردرگم مانده ام؛ سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند. بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند: حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده! گیج نگاهش میکنم: چی؟ آیندم؟ شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لب های حاج مرتضی سبز میشود؛ شاید به گیجی من میخندد!
- نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
چه جای مطرح کردن این بحث هاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی! سرم را پایین میاندازم: نه... اصلا...
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است!
راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم. شوکه شده ام؛ انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس میکنم،
حتما سرخ شده ام!
سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی نمیگویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم. از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند! خدای موقعیت
شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرو میدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم: اخه الان اصلا به این چیزا فکر نمیکنم!
- ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛برای همین خواستیم اینجا در حضور امام رضا(ع) مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیر چشمی نگاه کنم. این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبر کنین بیاد.
.
.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛ کافیست دوروبری ها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم. رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی
نمیکند.
حامد هر هفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشتر می رود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم و بسازم. شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛ صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکر نمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند: پس بالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
@aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_یازده فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخو
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_دوازده
داغ میشوم و سرم را پایین می اندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر خودمم.
- میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛ همه یه موقعی به این حالت میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛ چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه دیگه شونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،دیر یا زود به این نتیجه میرسی.
- یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود: از ما گذشته این حرفا!
- جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون بخونین!
-من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
- بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به مِن مِن می افتم: چه نظری اخه؟ من که نمی شناسمش!
- گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
- تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز روتحمل کنه.
- اولا شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛
علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از باطن پاکش غافل بشی؛ اول ببین با خودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛ میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی مهمترین دغدغه ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات..
دستم را میگیرد و می نشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم را بالا بیاورم. با انگشت هایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟ میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟
اون حد اعلای خودتو در نظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه همراه نیاز داری؛ کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم بتونید باهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم". مزمزه اش میکنم و لب می گزم؛ صدایم در نمی آید که جواب بدهم.
- هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از من و عمه بپرس؛ خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه هفته می موندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل انگاریم، شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح هم نمیکردیم باهات.
تازه می فهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بودهام که چیزی از نگاه ها و صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم. شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا می ترسانَد؛ آنقدر به او و راهنمایی هایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
- ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید،سوالاتونو از هم بپرسید،اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن، بذار یه شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم... آینده خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟ این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین می آورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛ برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 . چرا نخواهمت ای عشق :-)
.
از اوناست که سالی یه بار میشه تجربش کنم •🙈•
باور میکنید میتونید معشوق
امام زمان باشید؟!🙄♥️
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#قرار_عاشقی
نقاره خانهات ز کجا آب میخورد
کز بانگِ آن چو سیل سرازیر میشوم
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#امام_خامنه_ای:
شهدای راه بصیرت، افضل از شهدای انقلابند🕊
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_مهدی_رضایی
#شهید_فتنه_۸۸
سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 اخلاقش طوری بود که نمی شد آدم ازش فاصله بگیرد. غیر از خوش اخلاقی و بگو بخندش، #تواضعش هم زیاد بو
💔
با آنکه جرئتش بالا بود، دلش کوچک بود.
مےگفت اگر ناحق به یکی کشیده زدی، آن دنیا باید جواب بدهی.☝️
ناحق کسی را نزن!
باید حساب بعدش را هم بکنی.
تو آمده ای دق و دلت را خالی کنی یا آمده ای کاری انجام دهی....
#شهید_جواد_محمدی
📚بی برادر ، ص۵۲
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
من برات کافی نیستم ؟!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 صُـبحِ مَن با یک سَلام اِمْروز زیبٰا میشَود اَلسلام اِی حَضْرتاَربابْ، مولانٰا حَـسَنْ"ع" #د
💔
حرم ﻛﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺟﻠﻮﻩ ی ﺑﻴﺖ ﺍﻟﺤﺴﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺣَﺴَﻨﻴﻪ ﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻪ ﺣُﺴﻴﻨﻴﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺖ...
ﻃﺎﻟﻊ ﻫﺮﻛﻪ حسینی ﺳﺖ ﻳﻘﻴﻨﺎً حسنی ﺳﺖ...
ﻛﻪ ﺣﺴﻴﻦ ﺍﺑﻦ علی ﻫﻢ ﺣﺴﻦ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﺳﺖ...
حسنی ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺸﺮ ﭼﻪ ﺑﺎکی ﺩﺍﺭﻡ...
ﻛﻪ ﺳﺮ ﻭ ﻛﺎﺭ ﻏﻼﻣﺎﻥ ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﺍﺳﺖ...
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
من نميدانم كه حافظ با كمال حوصله
در خيالاتش
چگونه چهره ات ترسيم كرد...
#این_صاحبنا؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
باتو بودن و تورا داشتن
آرامشیست عمیق
که هرکه مبتلایش شود
تمام آنچه را که باید، بدست آورده است....
و همه چیز خوب خواهد بود؛...
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞