#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_هشتم📝
✨ نــفــوذی
به شدت جا خوردم😳
من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت
مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد!
اون شب اصلا خوابم نبرد، نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت. سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد.
می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت پشت سر هم نماز می خوند.
من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم حالت عجیبی داشت
نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد.
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم اما مسلمانی من فقط اسمی بود. هرگز نماز نخونده بودم! توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم.
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه
اون حالت، حس عجیبی داشت، حسی که من قادر به درک کردنش نبودم.
از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود؛ هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد به شدت کنجکاوی من تحریک می شد!
از پله ها می اومدم پایین، می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم.
داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن🙄برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم
طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه نه اهل نماز و روزه است، نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست! باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره! هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته سرش رو پایین انداخته بود😔
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت
- این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید
- غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟
ـ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟
ـ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد
"اگر نفوذی باشه غیبت نیست اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم. اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره
مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست".
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن.
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود😒
"در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید☝️این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید! من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست"
حرف های هادی برام عجیب بود
چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟
این حرف ها همه اش شعار بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم😏
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست، احترام قائل بشم
اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود.
چند روز گذشت من دوباره داشتم عربی می خوندم. حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم🙄 بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم😕
داشت سمت خودش اصول می خوند منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
مکث کوتاهی کرد
"مشکلی پیش اومده"؟
بدجور هول شدم و گفتم
نه و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم
اعصابم خورد شده بود
"لعنت به تو کوین!بهترین فرصت بود!چرا مثل آدم بهش نگفتی؟"
داشتم به خودم فحش مےدادم که پرید وسط افکارم
"منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم
خندید😊فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود"
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_بیست_و_هفتم
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم.
اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ولی فاطمه نمیخواست.
دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..
وگرنه حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگی گفتم:
-چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟
من کثیفم..😭
یه علف هرزم..😭
فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟😭
فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
-فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..😔
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟😫😭
-مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..
وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم.
حرفهایش آفتابی بودکه گرماو روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم:
_تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من....
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟!
فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
_والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم ولی ان شالله خیره.
حاج مهدوی گفت:
_در خیریتش که شکی نیست. فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
-من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
ولی من خیالم راحت نبود.
اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم!
او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.
او همه چیز داشت! شور و نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.😣😭
پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد!
من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس میبودم. بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم:
_بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:
_اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمه باتعجب نگاهم میکرد. چادرم خاکی شده بود.
به طرف حاج مهدوی چرخیدم. چقدر به او نزدیک بودم!
او بخاطر من ایستاده بود ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!.
خوب نگاهش کردم. چشمانش به روشنی آفتاب بود. و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود.!
#زیبایی_اونه_ازجنس_کامران بلکه از جنس #نور بود.
او با متانت و ادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج!
چشمانم را باز و بسته کردم و دل به دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم😢✋ تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند.
باید حرف میزدم. باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم:
_خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست 😭و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم:
-من خیلی گنهکارم. آقام از دستم ناراحته. من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....😣😭
#قسمت_بیست_و_هشتم
او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟😫😭 با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:
_چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود. با لحنی آرام و متاسف گفت:
-اتوبوسها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جا میمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.
اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.
باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود. جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن دردلام!
فاطمه چشمانش😢 پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هر وقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. از ما ناراحت نشو.
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد
و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.
خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم
-توخوبی؟
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_بیست_و_هشتم
عراق، منطقه ای در محاصره سیصد و شصت درجه نیروهای داعش!
جوان های خوبی در آن منطقه هستند که دست تنهایند فرماندهی ندارند تعدادشان اندک است و محاصره مدام تنگ تر می شد.
کم کم دل ها به اضطرار افتاده بود اما مقاومت تا آخرین قطره خون باید ادامه پیدا می کرد.
مجاهدان، دل شکسته منتظر فرجی از جانب خدا بودند.
#حاج_قاسم با بالگرد وارد منطقه شد؛آن هم در محاصره کامل دشمن!
مدافعان چشمشان که به #حاج_قاسم_سلیمانی افتاد،
جان پیدا کردند، روحیه و انگیزه پیداکردند
و محاصره شکسته شد، دشمن متواری و فراری شد و منطقه آزاد.
🌱بنی اسرائیل با موسی(ع) بودند، گفتند یا موسی! [قوم فرعون] الان به ما می رسند؛ "مُدرَکون" ما را می گیرند و قتل عام می کنند
حضرت موسی(ع) در جواب گفت: قالَ کَلّا هرگز چنین چیزی پیش نخواهد آمد؛
چرا؟
اِنَّ مَعِیَ رَبّی؛ معیّت این است. [گفت] خدا با من است.
اگر من و شما بتوانیم این معیّت الهی را حفظ کنیم، آمریکا که هیچ، اگر ده برابر قدرت آمریکا هم کسانی در دنیا نیرو داشته باشند، این نیرویی که خدا با او است، بر آن ها غلبه خواهد کرد.
خدای متعال به اخلاص بندگان مخلصش برکت میدهد، کار برکت پیدا میکند، رشد و نمو پیدا میکند.
کار به نحوی میشود که اثر آن به همه می رسد، برکات آن در میان مردم باقی میماند.
این ناشی از اخلاص است.
#سردار_شهید_سلیمانی کسی بود که با شجاعت مثال زدنی در صفوف مقدّم و در خطرناک ترین جایگاه ها حضور می یافت و شجاعانه میجنگید و او یکی از موثرترین عوامل شکست عناصر تروریست داعش و اشباهش در سوریه و عراق بود.
بخشی از فرمایش امیرالمومنین (ع) در وصف مالک اشتر پس از شنیدن خبر شهادتش :
اگر سنگ بود ، همچون صخره ای سخت می نمود.
*امام خامنه ای ۱۳۹۸/۱۰/۲۷*
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_بیست_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گوشے را قطع ڪرد. احساس خوبے بہ او دست داد.
ڪتاب روے میزش باز بود. عینڪش را برداشت و قبل از آن ڪہ آن را بہ چشمش بزند، بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد. نیم تنہ اش را بہ طرف میز خم ڪرد و شروع ڪرد بہ مطالعہ:
خانہ اے ڪہ در آن سڪونت دارم، فراخ است و دل گشا؛
خانه اے قدیمے بہ سبڪ منازل #رومے، شاید بازمانده از سران رومے ساڪن در شام ڪہ با حملہ ے اعراب، شهر را ترڪ ڪرده و گریختہ بودند.
غلامان و #ڪنیزڪان حرف شنویے دارم.
بہ محمد و عبدالله هر یڪ پنج اتاق و مطبخ و پذیرایے داده ام تا با عروسان و نوه هایم در ڪنار هم باشیم.
اوضاع بر وفق مراد، پیش مے رود.
معاویہ نگران حملہ ے قریب الوقوع علــے است.!!
مےترسد در نیمہ شبے یاران علــے وارد ڪاخش شوند و ڪارش را بسازند.
به او گفتم:
"علـــــــــــــــــــے مرد #خنجر زدن از پشــت نیست،
بہ خانہ اے تعرض نمے کند ڪہ در آن اهل خانواده اے خوابیده باشند.
علــے اگر مرد #ڪشتار بود، پیش از این بہ شام حمله ور مے شد و از روے جنازه هاے شامیان عبور مےڪرد.
علت تأخیر او در حملہ بہ شام، متقاعد ساختن معاویہ بہ بیعت و ترڪ مخاصمہ است.
علــے نیڪ مے داند ڪہ قدرت طلبے و اطاعت ناپذیرے معاویه، حاصلے جز ڪشتار مردم #بےگناه و #تفرقــہ در صفوف مسلمانان نخواهد داشت."
معاویہ را وقتے دیدم، حال چندان خوشے نداشت.
عبوس بود و عصبے. فڪر ڪردم بہ خاطر قتل جوان معترض شامے است.
کلامم را با چند مزاح و لطیفہ آمیختم، با تمجید از سخنرانے اش در مسجد ادامہ دادم، اما گفتم:
" #حڪومت ماندگار با مردم دارے سازگار نیست.
حاڪمان #دانا، مردم را جز گوسفند و میش نمے پندارند ڪہ باید از شیر آن ها نوشید و گوشتشان را قوت جسم و جان قرار داد.
چوپان خوب، چوپانے است ڪہ نخست گوسفند را پروار کند، سپس او را ذبح نماید.
از سویی، #حاڪمے مےتواند سال ها بر مسند قدرت تڪیہ زند ڪہ شیوه هاے برخورد با مردم را نیڪ بداند.
#قدرت شمشیر و زور و ایجاد رعب و وحشت در دل مردم، شیوه اے است ڪہ بسیاری از حاڪمان از آن پیروے ڪرده اند و مےڪنند.
اما این شیوه چندان دوام نمےآورد، بالاخره روزے خواهد رسید ڪہ مردم قیام ڪنند و در آن روز، حتے قادر نخواهے بود سربازان خود را بہ جنگ آن ها بفرستے؛ زیرا #سربازان تو، خود #فرزندان این مردمند.
حاڪمے ڪہ بہ دوام قدرت و حڪومت خود فڪر مےڪند #زورگویے بہ مردم را چاشنے #خدعہ و #نیرنگ هایے مےڪند، ڪہ لازمہ ے هر حڪومتے است.
مردم را فقط با #سیاست و تدبیر مےتوان #استحمار کرد.
مردم طرفدار رسول الله و دینند، پس تو نیز چون آنان خود را #دین خواه نشان بده و در مجالس و مراسم مذهبی شان حاضر شو.
#مردم_اگر_بدانند_رهبرانشان_با_آنان_همدل_و_هم_کیش_هستند
#جان_و_مال_خود_را_فداے_آن_ها_خواهند_ڪرد.
علماے دینے و امامان جماعت دیندار را مےتوان بسیار #ارزان خرید.
آن ها بہ دنبال ڪاخ و پست و مقام هاے بالا نیستند؛ مبادا بہ آن ها پست هاے دولتے دهے ڪہ در آن صورت هیچ خدایے را بنده نیستند.
آن ها را با #وعده ے بهشت، با تمجید و تشویق و با صلہ اے نہ چندان زیاد، مےتوان خرید.
باید بہ مردم #آزادے بدهے تا حرف هایشان را بزنند.
در این صورت است ڪہ مےتوانے دوست و دشمنانت را باز شناسے.
حاڪمے ڪہ نداند چہ تعداد با او دوست و چہ تعداد با او دشمنند هرگز نخواهد توانست حڪومت خود را دوام بخشد.
ڪار تو با آن جوان معترض ڪار شایستہ ے یڪ حاڪم با #سیاست نبود."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
بیشتر گوش تیز میکنم ، صدا از داخل قبر است بیشتر از انچه بترسم کنجکاو شده ام ...!
نگاهی به داخل قبر می اندازم ، مرد جوانی به حالت پیچیده روی خاک ناله می کند و خدا را صدا می زند ...
لباسش رنگ حامد است ! باز هم او! باز هم حامـد!
از سجده بر میخیزد و چهره اش را میبینم ...
می نشینم سر جایم ، زیارت عاشورا را شروع می کند ....
صدایش از گریه گرفته و با سوز می خواند ...
قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت برای نماز ، بلند می شوم و تا چشمش به من می افتد هول می شود ...
با همان صدای گرفته می گوید : ببخشید کی شمارو راه داد اینجا ؟؟؟؟؟
-کسی مانعم نشد ... اشکالـے دارد از نظر شما !؟
سرش را تکان می دهد ، جوابی ندارد . جز اینکه بگوید : بله ...یعنی نه اشکال نداره ....
ولی ....
ادامہ دارد ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_بیست_و_هشتم
* وَ وَخْزِ السِّنانِ فِی الْحَشْا
و مثل فرو رفتن سرنيزه در بدن انسان.
وَخْزْ تير يا نيزهای است كه در بدن فرو رود. حضرت زهرا(س) كمال ناراحتی خود را در اين عبارت بيان میكند و میگويد اين زخمها عمق جان را میسوزاند. با خواندن اين جملات انسان به ياد جملات نهجالبلاغه در خطبۀ شقشقيه میافتد كه امام علی(ع) میگويد:
فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلی هٰاتٰا أَحْجی فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَيْنِ قَذًی وَ فِی الْحَلْقِ شَجاً أَریٰ تُراثی نَهْباً
يعنی ديدم صبر كردن خردمندانه است و صبر كردم در حالی كه چشمان مرا خار و خاشاك و گلويم را استخوان گرفته بود و ميراثم را تاراج رفته ديدم.
چقدر اين جملات شبيه عبارات حضرت زهرا(س) است و اگر كسی بگويد حضرت علی(ع) اين عبارات را از حضرت زهرا(س) گرفته حرف گزافی نزده است
* وَ أَنْتُمْ تَزْعُمُونَ أَنْ لا إِرْثَ لَنا
و شما گمان میكنيد كه ما از پيامبر اكرم(ص) ارث نمیبريم.
* أَفَحُكْمُ الْجاهِلِيَّةِ تَبْغُونَ؟ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ. أَفَلا تَعْلَمُونَ؟
آيا شما حكم زمان جاهليت را انتخاب كرده ايد؟ چه كسی بهتر از خدا حكم میكند در نظر آنان كه اهل يقين اند؟ آيا شما نمیدانيد؟ در اينجا چند مطلب بايد ذكر شود، اوّل آن كه فدك بر طبق آنچه عامّه و خاصّه نقل كرده اند منطق های بود يهودی نشين و با زور و جنگ فتح نشده بود كه مثل غنائم جنگی احكام خاصّی داشته باشد، يعنی از غنائم جنگی نبود و خود يهوديان بدون درگيری و جنگ اين زمين را به پيغمبر اكرم(ص) دادند؛ لذا فدك اصلاً جزو فتوحات اسلامی نيست بلكه از اموال شخصی آن حضرت بود و مربوط به مسلمانان نمیشد.
دوّم اين كه عامّه و خاصّه نوشته اند كه وقتی آيۀ وَ ٰاتِ ذَا القُرْبیٰ حَقَّهُ نازل شد كه به خويشاوندانت حقشان را بده، پيغمبر اكرم(ص) در زمان حياتشان حضرت زهرا(س) را خواستند و فدك را تقديم ايشان كردند.
هيچ كس هم اين را انكار نكرد و لذا زمانی كه پيغمبر رحلت كردند اين زمين در تصرّف حضرت زهرا(س) بود و كارگرهای ايشان روی آن زمين كار میكردند و پس از غصب فدك، سردمداران سقيفه كارگران حضرت(س) را از فدك بيرون كردند.
پس فدك نِحْلِه يا عطيه و بخششی بود كه پيغمبر اكرم(ص) به دخترش هديه كرد و بر اساس آيۀ شريفه صورت گرفته است. بنابراين صرفاً بر اساس عواطف و محبت پدری نبود بلكه به فرمان الهی بود. حتی خود حضرت زهرا(س) وقتی پس از ايراد اين خطبه به منزل برمیگردد و با اميرالمؤمنين علی(ع) صحبت میكند میگويد هٰذَا ابنُ أَبیقُحافَةَ يَبْتَزُّنی نِحْلَةُ أَبی[3] يعنی اين پسر ابی قحافه است كه عطيه پدرم را از من میستاند امّا چه شد كه فدك را غصب كردند با اين كه حضرت علی(ع)، ام ايمن و بعضی از موالی پيغمبر(ص) هم به عطيه بودن فدك شهادت دادند؟
پاسخ اين كه پس از سقیفه احساس كردند فدك حكم پشتوانۀ مالی برای اهلبیت را دارد، از طرفی هم نمیتوانستند آيۀ قرآن را انكار كنند، پس اوّل متوسّل شدند به اينكه گفتند اين ملك پيامبر بوده امّا ايشان آن را بخشش و هبه نكرده است بعد ديدند كه اگر اين ملك ارث پيامبر باشد، باز هم به حضرت زهرا(س) میرسد زيرا بنابر فرض سردمداران سقيفه و از آنجا كه زوجات از زمين مزروعی ارث نمیبرند پس باز هم اين زمين به عنوان ارث بايد به يگانه وارث پيغمبر يعنی حضرت زهرا(س) داده شود، پس آمدند حديثی از پيامبر(ص) جعل كردند و گفتند در حديث است كه نَحْنُ مَعاشِرَ الْأَنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ وَ ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ يعنی ما گروه انبياء چيزی را به ارث نمیگذاريم و آنچه از ما باقی بماند صدقه است.
پس از جعل اين حديث گفتند اگر اين زمين ملك پيامبر هم بوده طبق اين حديث به ارث نمیرسد و ريختند و كارگرهای حضرت(س) را از فدك بيرون كردند و لذا حضرت زهرا(س) دقيقاً و جزءبه جزء همۀ مسائل را بازگو میكند تا هيچ چيز در تاريخ مبهم نماند و مشت اين گروه را باز كند و جعل حديث كردنشان را نشان دهد.
توجه كنيد كه بحث حضرت زهرا(س) با ابوبكر يك مجادله است يعنی حضرت میگويد به فرض كه طبق نظر شما فدك بخشش نباشد پس ارث است لذا با قانون ارث با شما بحث میكنم و در ادامه حضرت به قوانين ارث در قرآن استدلال میكند
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_بیست_و_هشتم نمی دانستیم چه کار باید کنیم، غرق در چاره اندیشی بودم که دستی را روی مچ پایم احساس کردم. قلبم داشت از سینه بیرون می زد. ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و نگاهش کردم. محمدحسین بود و با دست به سمت راست اشاره کرد. من که دنبال نجات از این مهلکه بودم، سریع منظورش را فهمیدم، آهسته بلند شدم و نیم خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم. فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید، اما فعلا با شرایطی که ما داشتیم معبر خوبی برای در امان ماندن بود. آن ها متوجه ما نشدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم. بعد از اینکه محمدحسین خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب کار را سنجید. دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم. آن قدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده ی خواب شدم. تا دیدم محمدحسین خارج شد تعحب کردم. این وقت شب کجا می خواهد برود؟ پشت سرش بیرون رفتم. دنبال آب می گشت تا وضو بگیرد، می خواست نماز شبش را بخواند. من هنوز در فکر ماموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود. نمازخواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس و خطرناک بود و... یقین داشتم که حتما سرّی در این امر نهفته است.... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد