شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ ☄ #قسمت_بیست_و_پنجم وقت سفر رسید.. همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جای
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_بیست_و_هفتم
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم.
اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ولی فاطمه نمیخواست.
دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..
وگرنه حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگی گفتم:
-چی میگی فاطمه؟! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟
من کثیفم..😭
یه علف هرزم..😭
فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟😭
فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
-فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..😔
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟😫😭
-مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..
وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم.
حرفهایش آفتابی بودکه گرماو روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم:
_تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من... من....
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟!
فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
_والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم ولی ان شالله خیره.
حاج مهدوی گفت:
_در خیریتش که شکی نیست. فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
-من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
ولی من خیالم راحت نبود.
اصلا مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم!
او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.
او همه چیز داشت! شور و نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.😣😭
پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد!
من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس میبودم. بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم:
_بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:
_اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمه باتعجب نگاهم میکرد. چادرم خاکی شده بود.
به طرف حاج مهدوی چرخیدم. چقدر به او نزدیک بودم!
او بخاطر من ایستاده بود ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!.
خوب نگاهش کردم. چشمانش به روشنی آفتاب بود. و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود.!
#زیبایی_اونه_ازجنس_کامران بلکه از جنس #نور بود.
او با متانت و ادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج!
چشمانم را باز و بسته کردم و دل به دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم😢✋ تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند.
باید حرف میزدم. باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم:
_خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست 😭و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم:
-من خیلی گنهکارم. آقام از دستم ناراحته. من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....😣😭
#قسمت_بیست_و_هشتم
او آه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟😫😭 با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:
_چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود. با لحنی آرام و متاسف گفت:
-اتوبوسها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جا میمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.
اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.
باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود. جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن دردلام!
فاطمه چشمانش😢 پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت.. هر وقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. از ما ناراحت نشو.
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد
و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.
خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم
-توخوبی؟