eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت یازدهم» در مدت دو دقیقه دخ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین. نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم. هادی در حال باز کردن پوست آدامسش بود که یه سورنتوی مشکی رد شد و رفت. هادی هم موتورش روشن کرد و رفت. از اون طرف، نظر داشت چسبِ دستکشش محکم میبست و به دور و ور نگا می‌نداخت. پسره همین طوری اومد و اومد تا از میدون هم رد شد و وارد خیابون اصلی صرافی شد. هادی هم مثل حضرت عزرائیل دنبال سرش اما با فاصله حرکت میکرد. پسره از تو آیینه، پشت سرشو یکی دو بار نگاه کرد اما خبر خاصی نبود و چیز خاصی نظرشو جلب نکرد. اومد و اومد تا اینکه نزدیک صرافی شد. چراغ راهنمای سمت چپو زد و میخواست عرض خیابون رو طی کنه که هادی ازش گذشت. نظر با دیدن هادی، جورابو کشید رو صورتشو و به بچه هاش سری تکون داد. ماشین پسره وایساده بود پشت درِ برقی که یواش یواش باز بشه و وارد پارکینگ بشه. نظر و سه نفر دیگه با احتیاط و بدون جلب توجه و مثل عابران پیاده و معمولی، از دو طرف، به طرف ماشین پسره نزدیک شدند. به محض اینکه در باز شد و ماشین رفت داخل، نظر و بچه هاش وارد پارکینگ شدند. اولی رفت سراغ اتاق نگهبانی و با یه حرکت زد به گردن نگهبان و بی‌هوشش کرد. بعدش هم نگهبانو کشید یه طرف و گوشه ای خوابوندش. خودش نشست پشت سیستم و به یکی از مانیتورها زل زد. چند لحظه بعد، در حالی که پسره از هیچ جا خبر نداشت و به خودش مشغول بود، نظر و بچه هاش به پشت یکی از درها رسیدند. نظر به دوربین کنار در نگاه کرد. کسی که تو اتاق نگهبان نشسته بود، به محض دیدن نظر، با اشاره به یک دکمه، در را برای اونا باز کرد. پسره از ماشینش پیاده شد. خیلی معمولی، یه خمیازه کشید و قدی کشید و ماشینش قفل کرد و به طرف آسانسور رفت. از یه طرف دیگه، بچه هایی که بیرون بودند، به دو بخش تقسیم شده بودند. گروه اول، یک تصادف ساختگی در سر چارراه به وجود آوردند. به دو دقیقه نکشید که چهار طرف چهارراه، ترافیکی طولانی و اعصاب خرد کن راه افتاد. ماشین ها کله صبحی تو هم قفل شدند و صدای بوق و عصبانیت فضای چهارراه را فرا گرفت. پسره تو آسانسور بود. به طبقه سوم رسید. به محض اینکه پیاده شد و به طرف درِ صرافی رفت، دو تا از کارمنداش که آقا بودند، جلوی پاش بلند شدند و همگی رو به طرف در ایستادند تا پسره در را باز کند و بروند داخل. که درِ آسانسور دوم باز شد و نظر و سه تا غولِ بی شاخ و دم دیگه بیرون آمدند و به محض باز شدن در صرافی، پسره و اون دو نفر دیگه رو هل دادند داخل و همگی رفتند داخل و در را بستند. پسره و دو تا کارمندش افتادند رو زمین. تا بلند شدند نظر گفت: سلام. صبحتون اگه بخیر نشد، درعوض میتونه روزتون بخیر بشه. علاقه ای به استفاده از زور نداریم. وقتمون هم تلف نمیکنیم. فقط یه ربع وقت داریم و بعدش هم شما را به دست خدای مهربون می‌سپاریم. هر کدوم از بچه های نظر، یه نفر رو گرفتند و نشوندند رو صندلی های صرافی. نظر نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد. نظر در را باز کرد و هادی مثل جنتلمن ها وارد شد. اون سه تا غول بیابونی، به محض دیدن هادی، دستشون رو سینه گذاشتند و احترام گذاشتند. اما سلام نکردند و حرفی نزدند. هادی هم جوراب داشت. وارد شد. پسره با دیدن هادی، وحشت کرد. با اینکه نمیشناخت اما با دیدن استیلِ گَنگِ هادی، خودشو باخت و آب دهانشو قورت داد. هادی صندلی گذاشت و نشست روبروی پسره. گفت: من خیلی اهل طول و تفصیل نیستم. یه لیست 255 نفره دارم. اینا اونایی هستند که تو در طول دو سال بیچاره شون کردی. خیلی قانونی و شیک و بدون اینکه ردپایی ازت بمونه. کاغذ را گرفت روبروی پسره و اون هم کاغذو گرفت و نگاهی بهش انداخت. هادی ادامه داد: آمار داراییت دارم. کانالهایی که سهامت تو اونا ذخیره کردی، پشت همین صفحه نوشتم. پسره صفحه رو برگردوند. چشماش چهار تا شد. هادی گفت: سه چهار ماه قبل، اون دو ساعتی که سیستمت هک شد، کار بچه های من بود. من برای اون دو ساعت، خیلی هزینه دادم. تمام سرمایه ای که در طول کلّ جوونیم به دست آورده بودم دادم تا اینکه فقط بفهمم کی هستی و چی داری؟ پس با من شوخی نکن. امتحانم نکن. نخواه با هم درگیر بشیم. پسره گفت: چرا همون موقع که هکم کردی، حسابم خالی نکردی؟ هادی گفت: کیف نمی‌داد. اتفاقا کسی که هکت کرد، اجازه این کارو ازم گرفت اما بهش اجازه ندادم. دوس داشتم یه دادگاه کوچیک تشکیل بشه و یه گپِ دو نفره بزنیم و بعدش با دست خودت حساب اینا رو پر کنی! پسره پوزخندی زد و گفت: حساب اینا رو پر کنم! چاییدی رابین هود! ادامه دارد ... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 میگن : مردم از آخوندا نفرت دارند و مخالف رژیم هستند! مردم :
4_5859495324971704575.mp3
5.36M
💔 🎤•|سیدرضانریمانۍ‌|• واویلا ازین دل زار و حزین دلی که هر شبه، تو فکر 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 _ ♥️🌿 _ خدا به ۳ طریق جواب میده : _ میگه بله ، و اون چیزی که خواستی رو انجام میده _ میگه نه ، و چیز بهتری بهت میده _ میگه صبرکن ، و بهترین هارو بهت میده ...
شهید شو 🌷
💔 کربلائی شدنم دست شماست آقاجان پاس و ویزا و مسیر، بازی بین‌المللی‌ست #لبیک‌یاحسین‌ علیه‌السلام
💔 برای پیدا کردن علاقۀ به ، باید تمام را در دلت از بین ببری، ولی برای پیدا کردن علاقۀ به (ع) این گونه نیست؛ یعنی با داشتن حبّ‌الدنیا هم می‌شود حسین(ع) را دوست داشت و شیرینی محبت او را تجربه کرد. اگر کسی می‌خواهد حبّ‌الله را تجربه کند و بفهمد که از چه جنسی است، می‌تواند با تجربه‌کردن و چشیدن لذت محبت حسین(ع) به این درک برسد.
💔 هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد؛ مثلاً، آخر شب می گفت: "من می روم بگیرم. در روایات تاکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید." نا خودآگاه ماهم ترغیب می شدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت می کردیم. 📙 کتاب: علمدار ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ها کوله پشتی هایتان را بسته اید؟ می‌گویند سعی کنید هر چه میتوانید سبکبار سفر کنید... می‌گویند کوله‌ی سنگین و بار اضافه ، خسته و کلافه تان می‌کند... شما از هر چه خواستید فاکتور بگیرید اصلا لباس و وسایل اضافه نبرید اما... یادتان باشد حتما در این سفر، باشید؛ یک شهید انتخاب کنید و عکسش را اول به قلبتان و بعد هم به کوله‌پشتی تان بچسبانید تا در این سفر، واقعا سبکبار باشید، روحتان را می‌گویم... روح اگر درگیر باشد، حال زیارت هم پیدا نخواهد شد... برای آنانکه در حسرت این سفر هستند هم دعا بفرمایید....😔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 می‌گفت تو واسه خدا کار کن، خدا همه چیز رو واست ردیف میکنه! یکبار به قدرتش اعتماد کنی مشتری میشی :)!
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت دوازدهم» هادی: دارم ماشینِ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سیزدهم» پسره پوزخندی زد و گفت: حساب اینا رو پر کنم! چاییدی رابین هود! هادی گفت: نه ... نچاییدم ... اشتباه نکن ... تو فقط از الان هفت دقیقه وقت داری. اگه بشه هفت دقیقه و نشه اونی که باید بشه، با اینا طرفی. (اشاره ای به نظر و بچه هاش کرد.) اینا جزء مال‌باختگان هستند. پسره نگاهی به غول های اطرافش انداخت و زهره ترک شد. گفت: الان ینی چی؟ چیکار کنم؟ هادی لیست دوم رو درآورد. گفت: اینا ... بگیر ... سه نفرید ... خودت و این دو نفر ... الان یک دقیقه اش رفت. من دارم تلاشم میکنم که روی پوست هیچ کدومتون خط و خشی نیفته. تا برید سیستمتون روشن کنید یه دقیقه دیگه هم میره و فقط چهار دقیقه وقت براتون میمونه. حالا یا فقط چهار دقیقه تا پایان زندگیت مونده یا همکاری میکنی و چند سال دیگه هم زنده میمونی. پسره لیست دوم رو گرفت. هادی گفت: آهان ... راستی ... برای همشون خرید و فروش بزن. تمام سهم های نفتی دریای شمال را که تو کانال متوسط هست و فقط همین امروز بازه، بخر و بزن به حساب اینا. تاکید میکنم؛ تمام سهم هایی که به اینا میدی، باید کاملا قانونی و رسمی خرید و فروش بشه. ضمنا از حساب خودت نه. چون میدونم که حساب ارزی خودت، حساب مشترک هست و نیاز به تایید شریکت داره. از حساب ارزی بابات برداشت کن. راستی ... بچه ها ترتیبی دادند که الان خودت و این دو تا نره خر، به صفحات این 255 نفر دسترسی زماندار دارید. من جای شما باشم معطل نمیکردم. پسره به اون دو نفر اشاره کرد و سه نفرشون رفتند پشت سیستماشون. هادی رفت تو واتساپ و با اون طرف خط که مشخص نبود کیه شروع به حرف زدن کرد. هادی: ردش بزن. شیطنت نکنه. پشت خط: حواسم هست. زود تسلیم نشد؟ هادی: چرا ... نگران همینم. دقیقه ها سپری نمیشد. نظر مدام با نوک انگشت اشاره دست راستش کف کله اش را از روی جورابی که رو سرش کشیده بود، میخاروند. یکی از گوریل ها از بس عرق کرده بود، جورابی که رو صورتش بود خیس شده بود. هادی نگاهش به ساعت بود و گاهی به چهره پسره زل میزد. اما چهره پسره ... یه جورایی مصمم ... نترس ... پیچیده ... هادی رفت تو واتساپ. تماس گرفت. گفت: داره چیکار میکنه؟ پشت خط گفت: دارن انتخاب میکنن ... تند تند سفارش خرید ثبت میکنند ... از اون طرف هم پول کم میشه ... اما ... یه چیزی ... هادی: حرف بزن گور به گور شده! پشت خط: واسه هیچ کدومش تایید نهایی نمیزنه ... صفحه ها را فقط باز میکنه و سفارش میزنه اما نهاییش نمیکنه! هادی رفت کنار پنجره و آروم بهش گفت: تو نمیتونی این گهو بخوری؟ تو فقط میتونی چکش کنی؟ پشت خط: کار من نیست به ابالفضل! هادی قطعش کرد. رفت بالا سر پسره. دستشو آروم گذاشت زیر چانه پسره و آورد بالا. زل زد به چشماش و گفت: چرا تایید نهایی نمیزنی؟ پسره لبخندی زد و گفت: الان داره چیزی حدود سه چهار هزار دلار جابجا میشه. همه اش هم از صرافی غیر قانونی که نمیتونه بعدا پیگیری قانونی کنه. اینجا فقط یه دلال خونه است که خودت تهِ آمارشو درآوردی. اینکه چطور ردمو زدی، دمت گرم. اینکه چطور فهمیدی همه اش کار خودمه، دس خوش. حساب کتاب همه چیمو داری، پرچمت بالا. اما تایید مرحله آخرو نمیزنم مگر اینکه بهم بگی به کجا وصلی؟ هادی سکوت کرد و فقط زل زده بود. ثانیه های آخر بود. سی چهل ثانیه بیشتر نمونده بود. یه نفر از کارمنداش گفت: آقا کار من تموم شد. پنجاتاش رفت. اون یکی هم گفت: آقا کار منم تمومه. هفتاتاش رفت. پسره به هادی گفت: این 120 تاش. 132 تاش هم من با دسترسی خودم انجام دادم و همه اش ردیفه. کافیه کدِ سبزو بزنم و خلاص! این از من. تو هم برادریتو ثابت کن و بگو کیه پشت ماجرا؟ این کارا و آمارا کارِ آدم عادی نیست. باید یکی یا یه جریانی پشتت باشه. بگو تا کدِ سبزو که فقط خودم میدونم بزنم و خلاص! لحظات سختی برای هادی بود. همه چی بستگی به اون کد سبز داشت. اگه هادی لب باز میکرد و اون پسره هم سر قولش میموند و کد رو وارد میکرد و میزد، زندگی 255 تا بیچاره مال باخته‌یِ در ورطه‌ی سقوط به تهِ دره بدبختی، جان تازه میگرفت. تایمر هادی به شمارش معکوس افتاد ... دوازده ... یازده ... ده ... نه ... هشت ... هفت ... شش ... هادی و پسره به هم زل زده بودند. نظر و بچه هاش از استرس داشتند می‌مردند. مدام این پا و اون پا میکردند و دلشون میخواست فقط اون لحظه هادی دهن باز کنه و یه کلمه حرف بزنه و پسره از خر شیطون بیاد پایین و اونا هم گورشون گم کنن و بروند. اما ... هادی دهن باز کرد ... ولی نه اونطوری که پسره دلش میخواست ... هادی با صدای محکم و چشمای پر از خون و خشم گفت: ببین عوضی! اگه کسی پشت ماجرا بود، دیگه لازم نبود تمام زندگی خودم و بابای علیل و خواهر زبون بسته ام بذارم پای هک کردنِ سیستمِ تویِ حروم زاده و ته و توی همه چیتو دربیارم! پس با کسی که الان آتش فشان هست و کلِ
زندگیش با اختیار خودش داده تا الان با تو چشم تو چشم باشه، کلکل نکن. من چیزی برای از دست دادن ندارم. به ابالفضل کاری بر سرت میارم که کسی تشخیصت نده! پسره ... نه اینکه فکر کنین ترسید ... نه ... جَلَب تر از این حرفا بود ... اما ... تصمیمشو گرفت و در ثانیه های آخر، کد سبز رو وارد کرد و اینتر کرد. وقتی اینتر کرد، هادی گوشیشو درآورد و ازطریق واتساپ با اون یارو تماس گرفت. گوشیو برداشت و با خوشحالی گفت: انجام شد! حله هادی خان! خدا از بزرگی کَمِت نکنه. ادامه دارد ... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا