@madehin - منو دریاب سید مجید بنی فاطمه .mp3
4.98M
💔
❇️ نوآهنگ| منو دریاب
🌴 منو دریاب که حالم
🔺 بدون تو آشوبه
🌴 منو دریاب یه لحظهام
❣ با تو که باشم خوبه
🎙 سید مجید بنی فاطمه
🏴 #شهادت_امام_رضا (ع) تسلیت باد
#امام_زمان (عج) #حجاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🍃استاد شجاعی 🍃
در زیارت وداع میگیم؛
إجْعَلونی مِنْ همّکم / منو بذارید جزو همّ (دغدغه) تون!
چجوری ما میشیم دغدغهی امام رضا علیهالسلام؟
#شهادت_امام_رضا علیه السلام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
Moghadam.KhodaHafez.Ay.Siahi.Gham.rashedoon.ir.mp3
5.69M
💔
خداحافظ سیاهی غم، خداحافظ مشکی ماتم
🎙کربلایی جواد مقدم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل» من کجا و پای زائری که
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و یکم»
خب برای هادی که کلا دنبال فرار بود، دادن یه سوییچ و کلی خوراکی و نذری و در دست داشتن مجوز عبور و مرور، مثلِ اینه که درِ قفسو برای پرنده باز کنی و بگی بسم الله!
هادی نگاهی به قیافه ساکت و پر ابهت حاج اصغر کرد. نه اینکه حاج اصغر چیزی بگه ها. نه. بلکه این حرکت جلوی حاج اصغر، ینی خیلی به هادی اعتماد کردند.
وقتی به خودش اومد، دید با یه پسره عراقی حدودا 23 ساله سوارِ ون شده و آدرس دقیق گرفته و یه پپسی عربی تَگَری هم واسه خودش وا کرده و دِ برو. چفیه اش باز کرد و شیشه ماشین داد پایین تا یه هوایی بخوره. تا جایی که باید میرفت، حداقل سه چهار ساعت راه داشت.
فلسفه این کارِ حاجی و اوس رحیم رو نمیدونست که چرا باید وسط این همه شلوغی کار و زائر و ... یهو یاد مردم یه جایی بیفتن و اَد دست بذارن رو هادی و بگن تو برو پیش اونا و هر کی خواست سوار کن و بیار! نمیفهمید. واسش ثقیل بود.
چون شنیده بود خیلی این مسیر امن نیست، حواسش بود که وسط راه توقف نکنه و حتی خوابش نگیره. هر چند اون پسره عراقی از اولش یا خواب بود و یا داشت با موبایلش حرف میزد و کلا کاری به کار هم نداشتند. تا اینکه با راهنمایی اون پسره و آدرس دقیقی که اوس رحیم داده بود، رسیدند به جایی که باید میرسیدند.
هادی دید وقتی رسید به درِ یکی از خونه ها، پرچم و کتیبه امام حسین اونجا نصب شده. هفت هشت نفر مرد و زن عراقی با خوشحالی هر چه تمامتر، اومدند اطراف ون و همه نذری ها رو خالی کردند و وارد خونه ای کردند که حالتِ هیئت و مرکز اجتماعشون بود. یه دو تا چایی عراقی به هادی دادند و هادی هم یه نیم ساعتی استراحت کرد.
وقتی بیدار شد، به پسره گفت بریم. پسره گفت میتونیم اینجا بخوابیم و صبح بریم. اما هادی گفت من اجازه ندارم شب جایی بمونم. اگه میخواستن شب اینجا بمونیم، باید از همونجا حاجی یا اوس رحیم بهمون میگفت.
خلاصه هادی راضی نشد. قرار شد حرکت کنند. یه شام مختصر زدند و خدافظی کردند. وقتی هادی اومد سوار ون بشه، دید حدودا ده نفر زن و مرد با مختصر وسایلی که داشتند، کنار ون ایستادند تا با ونِ هادی به مشایه برن و در پیاده روی اربعین شرکت کنند. هادی هم که از قبل اینو از اوس رحیم شنیده و اجازه شو گرفته بود، در را وا کرد و همه به زحمت سوار شدند و بسم الله گفتند و حرکت کردند.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و دو»
هادی اگه الان بهش بگن کجای عراق رفته بوده و از اوضاع و احوال گذشته اونجا براش تعریف کنند، بعیده دوباره راضی بشه بره. از بس جاده و منطقه مخوفی بود و هست. مخصوصا در شب. و مخصوصا با شش هفت نفر زن و بقیه هم مردِ بی اسلحه.
یک ساعتی نبود که از دِه حرکت کرده بودند که یهو هادی دید سه چهار تا موتوری مسلح، اطرافِ هادی در جاده گرفتند. همشون هم سر و صورتشون پوشونده بودند و فضای رعب آوری در اون تاریکی شب به وجود آورده بودند. یکی از موتور سوارها جوری پیچید جلوی هادی که هادی مجبور شد فورا ترمز کنه. وقتی یهو ترمز کرد، مرد و زن همه بیدار شدند و ترسیدند. پسری که با هادی بود، به هادی فهموند که تو حرف نزن تا متوجه نشن تو ایرانی هستی. نسبت به کلمه اربعین و زیارت و امام حسین هم واکنش به خرج نده.
هادی هم گرخیده بود. دید زن ها خیلی ترسیدند. نقطه حساس غیرت هادی هم ترس زن و بچه بود. هم عصبانی شده بود که دارن خفتشون میکنن و هم نگران وضع زن و دختر مردم بود. دید چهار تا موتور سوار، با اسلحه ماشین رو محاصره کردند. یکی از اون افراد مسلح با دست اشاره کرد که در رو باز کن. هادی هم مجبور شد در ون رو باز کنه. پسری که با هادی بود فورا پیاده شد تا با اونا حرف بزنه. اما موفق نبود و حتی یک سیلی محکم هم خورد.
سه چهار نفر مرد مسلح اومدند به طرف ون. همه رو پیاده کردند. هادی دید دیگه این نه شوخی برداره و نه کسی هست که به همین راحتی نجاتشون بده. با خودش گفت: خدایا چه غلطی بکنم؟ اگه درگیر بشیم، شاید فقط خودم بتونم درگیر بشم و اینا بقیه رو ببندند به رگبار. اگه هم ولشون کنم که همه رو لخت میکنن و دار و ندارمون بلند میکنند.
مونده بود چیکار کنه. متوجه شد که سرگروه افراد مسلح میگه: برام مهم نیست که کجا داشتین میرفتین. من فقط طلا و پول میخوام. هر کی هر چی داره، بده به این نفر. (اشاره به یکی از دزدها کرد)
خب بازم خبر خوبی بود. این که تکفیری نیست و فقط دزد سرِ گردنه است، جای شکر داشت. هادی دوست داشت بگه مَشتی ما با هم همکاریم. منم یکی هستم مثل خودت. بذار بریم و بزرگی کن و چیزی از ما بلند نکن!
اما نه. موقع این حرفا نبود. بیچاره زن ها. مجبور شدند با چشم گریه، طلا و پولهایی که داشتند دو دستی بدن به یکی از دزدها. اون دزده که نمیتونست همه چیزو با دستش بگیره، تفنگش انداخت رو شونه هاش و تند تند چیز میزا رو میذاشت تو جیبش.
هادی دید رییسشون اومد طرف هادی و پسر عراقی. اونی که پول و طلاها جمع میکرد هم اومد نزدیک تر و چیزایی که بلند کرده بود رو به رییسشون نشون داد. رییسشون با همون زبون خودشون بهش گفت: فقط همین دو تا گردنبند و هشت تا النگو و سه چهار تا انگشتر؟! برو وایسا درِ ون. فقط اونایی اجازه سوار شدن دارن که دوباره خودت تفتیششون کنی و هر چی دارن ازشون بگیری. اینا هم بذار تو جیبت بی عرضه.
دزده رفت دمِ ون ایستاد. هادی و پسره هم کنارش ایستادند. مرد و زن شروع کردند یکی یکی اومدند به طرف ون. زائرا گوشت تنشون تکیده شده بود با این وحشتی که کردند و خسارتی که دیدند. دزده هم رحم نمیکرد. همه وسایلا رو میگشت که یه وقت کسی چیزی قایم نکرده باشه. هادی هم با فشاری که جمعیت می آورد و همه میخواستن فورا از اون صحنه هولناک فرار کنند و سوارون بشن، همش تعادلش به هم میخورد و میفتاد رو دزده!
رییس دزدا هم با بقیه دوستاش نشسته بودند و داشتند مواد میزدند. تا اینکه کار این با زائرا تموم شد و همه سوار شدند. فقط موند هادی و پسره. هادی و پسره هم سوار شدند. دزده به رییسش اشاره کرد که ینی تمام شد و هر چی داشتن برداشتم. رییسش هم که معلوم بود اینجاها نیست و داره رو اَبرا راه میره، اشاره کرد که ینی بذار برن.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
💔
#قرار_عاشقی
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى عَبْدِکَ وَ وَلِیِّ دِینِکَ الْقَائِمِ بِعَدْلِکَ
وَ الدَّاعِی إِلَى دِینِکَ وَ دِینِ آبَائِهِ الصَّادِقِینَ صَلاةً لا یَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَیْرُک.
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#چه_دقتایی_داشتند_شهدا❌
#شهـید_مهدی_باکری
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود پرسیدم: «واسه چی؟» گفت : چرا مواظب بیتالمال نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همهش امانته!
گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند خاکی تـوی دستش بود ، دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شهید_عبدالحمید_دیالمه:
انقلاب هر زمان یک موج میزند و یک مشت زباله را بیرون میریزد.
✍🏻این روزا رو میگفتنا!
رفقا مواظب ایمانامون تو این دوره بی ایمانی و شبهه باشیم. باید چشم و گوشمون فقط به سمت #آقاسیدعلی باشه👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 اوست نشسته در دلم من به کجا نظر کنم؟! اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم؟! #ارباب آه از دوری .
💔
نوکری هستم که حسرتها عذابش کرده اند
درهوایت بغضهای خسته آبش کرده اند
بیقرارم دلخورم افسرده ام دلواپسم
مثل بیماری که دکترها جوابش کرده اند
#ارباب
آه از دوری ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لاَ يَعْقِلُونَ...
آفتاب،
رجس را،
پاک میکند.
شما که شمس الشموسید...
لـَــختی
این سوترها بتابانید
نگاهتان را!
خورشید مهریان...
سوره مبارکه یونس آیه ۱۰۰
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
في هذا الصباح و کل صباح أحبك ...
در این صبح و در تمامی صبحها،
دوستت میدارم ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- #ربیع_الاول ❤️
#امام_زمان🌱
ربیع ؛ شروع همهی نعمتهای بشر ...💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ #آیهگرافی _
برا؎ تو آفریدم...
هرآنچہ را در زمین میبینے!
[ بقره : ۲۹🌱 ]
شهید شو 🌷
- #ربیع_الاول ❤️ #امام_زمان🌱 ربیع ؛ شروع همهی نعمتهای بشر ...💐
💔
⭐ ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
رهبر انقلاب:
بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه #ربیع_الاول، ربیع حیات و زندگی است؛
زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.
#ربیع_الاول
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
فرق امام با دیگر رهبران و لیدرها
امام از خارج از کشور توئیت نمیزد که ای مردم برید با شاه بجنگید، آزادی نزدیکه، شما میتونید، من همراه با مردم کشورم هستم.
امام سال ۴۲ بازداشت شد، ۱۱ ماه در زندان بود و سال ۴۳ آزاد شد و دوباره اعتراض را در قم آغاز کرد، شاه امام را از کشور اخراج کرد.
امام نرفت خارج تا تازه رهبر شود، او به اجبار تبعید شد و در زمانیکه بختیار و ارتش بر سرکار بود به کشور بازگشت. مهرآباد را بستند، گفتند هواپیما را احتمالا بزنند، اما امام گفت میآیم و آمد.
#خمینی در شجاعت با همه تفاوت داشت. او نماند تا پیروز شوند و بعد بازگردد.
#حسین_دارابی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و دو» هادی اگه الان به
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سه»
دزده به رییسش اشاره کرد که ینی تمام شد و هر چی داشتن برداشتم. رییسش هم که معلوم بود اینجاها نیست و داره رو اَبرا راه میره، اشاره کرد که ینی بذار برن.
هادی هم به محض اینکه دید میتونه حرکت کنه، گازشو گرفت و چنان با سرعت از اونا دور شد که همه مسافرا تو یه وجب ون، مثل ذرات معلقِ رانی، از این ورِ ون به اون ور میشدند.
هادی به طرز دیوانه واری رانندگی میکرد که هرطور شده از اونا دور بشه و خودشو برسونه به حد و مرزی که دیگه اونا نتونن اذیت کنند.
شب سختی بود. هم برای زائرا. هم برای هادی و پسره. هادی فقط عرقشو پاک میکرد و اصلا گوشش بدهکار داد و بیداد جمعیت نبود و فقط گاز میداد.
تا اینکه حوالی سه و چهار صبح رسیدند به موکب. هادی تا ون رو رسوند به موکب و چشمش به حاج اصغر افتاد، یه نفس راحت کشید و پیاده شد و خوابید رو زمین.
مرد و زن غارت شده هم با آه و ناله و گریه از ون خارج شدند.
اوس رحیم به پسره گفت چی شده؟ پسره هم همه چیزو برای اوس رحیم و حاج اصغر تعریف کرد.
حاجی گفت به بقیه چیزی نگین تا روحیه کسی به هم نخوره. به اینا هم بگو آروم باشن تا ببینم چیکار میشه کرد؟
چند تا از بچه ها فورا دویدند به طرف زائرا و آب و شربت دادند و آرامشون کردند. حاجی نذاشت دیگران متوجه بشن. نمیخواست بازتاب پیدا کنه و دهن به دهن بشه و دیگه نشه جمعش کرد. به خاطر همین، یه جا خالی کرد برای اینا و همه رو اونجا مستقر کرد و در رو هم بست و شروع کرد براشون حرف زدن.
هادی یه لیوان شربت خورد. یه نخ سیگار دود کرد. چند قدمی راه رفت تا نفسش جا اومد و یه کم خودشو جمع و جور کرد. رفت به طرف جایی که حاجی اونا رو جمع کرده بود. اوس رحیم دم در ایستاده بود که کسی وارد نشه. وقتی اوس رحیم چشمش به هادی خورد گفت: چیه برادر؟
هادی نزدیکتر رفت و یه چیزی دمِ گوشِ اوس رحیم گفت. اوس رحیم چشماش شد ده تا! گفت: واقعا؟
هادی هم سرشو تکون داد. اوس رحیم درو باز کرد و با هادی وارد شدند. حاج اصغر تا اونا رو دید گفت: مگه نگفتم کسی نیاد داخل؟
هادی نزدیکتر رفت و دمِ گوش حاج اصغر گفت: حاجی ... ببخشید ... باید حرف بزنیم ...
حاج اصغر با همون ابهت خاص خودش گفت: الان؟ تو این موقعیت؟ بذار واسه بعد!
هادی گفت: حاجی اتفاقا الان وقتشه!
حاجی گفت: وای بر احوالت اگه حرفت خیلی مهم نباشه! بگو ... چیه؟
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour