شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت ششم یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد "هر
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت هشتم
بعد هیئت طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت.😊
تو راه، حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بود.
حتما از پروازش خبر داشت....
باورش برام سخت بود😔
وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت:
نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟😅
بعد هم رفت.....
تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو ندارن.🕊
«جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن و یکی از روزنامه های محلی هم گفته بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» .
راوی: میر علی حامدی
یکی از دوستان شهید
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎬دکتر بازی!
کاش بعضی از مردم بفهمن که بعضیا دارن فیلم بازی میکنن،
و کاش بعضیا بفهمن که بعضی از مردم میفهمن که دارن فیلم بازی میکنن..!😏
#مهناز_افشار
#سلبریتی_بی_سواد
#آھ_ز_بےبصیرتی
💕 @aah3noghte💕
#حتماببینین👌
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 72 اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه! خندیدم! برو
🔹 #او_را ... 73
وای...
احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد!
دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین
و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!!
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
با لبخندی که گوشه ی لبش بود،
از ماشین پیاده شد
و جمعیتو نگاه کرد!
قبل این که صدایی از کسی بلند شه،
رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!
یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟
نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،
ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم، فهمیدم که با من بوده!
دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم
-از این آقا بپرس!
معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟
دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد!
-نه، مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط...
-نه آقاسجاد!
چیزی نشده!
صلوات بفرستید...
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت
-حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!
حرف قشنگات واسه رو منبره!
به خودت که رسید مالید زمین؟؟😏
اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکر نمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!
یدفعه خیلی شلوغ شد!
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!
مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد
و داد زد
-یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡
اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم
یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون!
منو برد تو خونه و درو بست
و خودشم اومد تو!
از دماغ اون داشت خون میومد!!😥
منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!
الهی دستش بشکنه...
پسره ی بی حیا
بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!
سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!
-نه حاج خانوم،خوبم
چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
- مطمئنی خوبی مادر؟؟
به من نگاه کرد و گفت
-دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟
بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و
یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!
با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش!
پیرزن، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.
بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد
-دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،
خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!
من رفتم مادر...
خداحافظ...!
"محدثه افشاری"
@Aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_هشتم چله رو به یاد شهید مدافع حرم #شھیدمسلم_خیزاب و شهید بزرگوار #شھیدحاج
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_نهم چله رو به یاد شهدای مدافع حرم #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری
#شھیدرسول_خلیلی
و #شھیدعلیرضانوری شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین....
فک کن
یه روز
اینجوری
تو رو هم ببره...
با خودش💔
#شھیدبشی😍
#رفیق خوب خدایی من!
مهمانی خدا نزدیڪہ
برای مهمـانی امسـال
قلبمو آماده مےکنی ...؟؟
یه جور مرتب و میزبان پسند ؟؟؟🙏
"القلب حرم الله"
#شھیدجوادمحمدی
#رفیق_خوبه_جـواد_باشه‼️
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
یڪ روز بیشتر، نمانده به ماه صیام
من
چگونه
غم هجران تو را
با لب روزه
بخورم؟
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... دوست دارم آغاز این چله رو ربطش بدم به برگشت داداش مجید بگم بیاییم به حرمت این
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
خوشا به حال كسی كه
#تُ دوستش داری💕
آخدااااا!
ینی میشه؟
ینی میشه یه روز...
اونقد خوب بشیم که به چشمت بیاییم؟
اونقد خـاصـ که بخـرےمون؟
تو همیشه دوستمون داشتی... اما با گناه کردن، خودمونو از چشمت انداختیم😔
هعیییی...
فڪ کن
اینقـد پاڪ شدی که واسه #خـدا
تو خون خودت غَلت میزنی❣
#محاسنت خونی شده
بعد ارباب رو که دیدی
مولا مهدی رو که دیدی
مےگی آقاجون! راضی شدین؟....
یا فڪ کن...
#چادرت بشه ڪفنت
اینقد عاشقانه شھید بشی
که همون #چادر بشه #راھ_رسیدنت_به_شھادت...
هعیییی...
نمےدونم این عشق #شھادت چیہ و از ڪے افتاده تو دلِمـون
اما هر چی هست، #عشقه!💓
#دلیل_زنده_موندن_و_خسته_نشدنامونه
فقط باید امسال رو دریابیم...
همسنگرےها!
بیایین رو خودمون کار کنیم...
بیایین حالا که برچسب #حزب_اللهی😍خورده رو پیشونےمون، بیشتر فعالیت کنیم و کمتر خسته بشیم
کاری کنیم مولا مهدی، حساب کنه رو تک تکمون...
#یاعلے
در کنار خودسازی...
#ببین_کجا_کار_رو_زمین_مونده
#از_همونجا_شروع_کن
نگاه و دعای حضرت مادر بدرقه مون....
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 +مصطفی تو #شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: #شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک #ت
💔
با همان خنده ی زیبا گفت:
"چقد تو عجله داری؟😉 میخوای بفهمی من چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی"!😊
بلند شد به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر بیشتر با ما فاصله نداشت.
صدای صحبتش را با بچه ها میشنیدم.
داد زدم :
"زود باش بیا...الان شب میشه".
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم تا زودتر بیاید.
هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتناک سوت خمپاره ای، مرا در جایم میخکوب کرد.😨
سراسیمه به کنار سنگر برگشتم. پاهای مصطفی را دیدم که به حالت دمر روی زمین افتاده بود.
سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته باشد.
جلو رفتم و سرش را درمیان دستانم گرفتم و از او خواستم حرفی بزند.
ابروهایش را تکان داد.
خواست چیزی بگوید اما نشد.
نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد.
با لبخندی که بر لبانش داشت به سوی حق شتافت.
#شھیدمصطفی_کاظم_زاده...به روایت حمید داودابادی
📚شهید بعد از ظهر
💕 @aah3noghte💕
4_5963105814645309883.mp3
7.12M
💔
از زبان #همسران شهدای مدافع حرم
گفت دوسه تا #امانتی میذارم
اینا #باید پیش خودت بمونه
✩لباس مشکیم ، ✩چفیم ، ✩ساعتم....
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 73 وای... احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و
🔹 #او_را ...74
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم،
بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم!
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم!
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد!
اول قاب عکس
بعد آبروریزی
بعد دعوا
بعد دماغش
بعد لو رفتن فضولیم
و دیدن قاب عکس شکسته!!😩
از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم!
با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش!
سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید!!
یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده،دیوونه شده باشه!!
-چیشده؟؟😰
-ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین !
خندم گرفت!😅
-من...
من...واقعا معذرت میخوام!
همش براتون دردسر درست میکنم!
دوباره اخماش رفت تو هم
-حقش بود!
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه!
-آخه شما بخاطر من...
-هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!!
یه جوری شدم!
سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین!
ادامه داد
-مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟
-هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!!
با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد!
-مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟
-هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!!
-بله؟
و دوباره خندید!
-یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
-راستش...
ببخشیدا ولی...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
-اولا راجع به سوال اولتون،
طلبه و غیر طلبه نداره!
آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه
و سر وقتش دل رحم!
سر وقتش جدی،
سر وقتش مهربون!
بعدم در مورد سوال دومتون
بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم!
و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد!
-دقیقا فکر میکنم کل افکارتون!
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!!
و سریعا لبمو گاز گرفتم!!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم!
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!!
-عه دستتون درد نکنه ،شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟
دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم،
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!!
انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما!☺️
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
-ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط...
فقط....!!
احساس کردم زل زده بهم،ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم
دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه!!!
نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم!!
ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه!!
-من...من...
پرید وسط حرفم
-ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام!
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین.
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...!
متاسفم که آرامشتون بهم خورد!
با دهن باز نگاهش میکردم!
واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود!
شرمنده سرمو انداختم پایین
-ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعا...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام!!
-من؟؟
چرا؟
بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن!
-نمیدونم!
یه جوری ای!
بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه!
-مواظب باشید دستتون نبره!
بذارید خودم جمعش کنم!
-نه خودم دوست دارم جمع کنم!
-باشه.
پس من میرم،شما راحت باشید.
با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه!
-نه نه!
نرو!
میدونم بخاطر من داری ،
یعنی دارید میرید بیرون!
اما نیاز نیست من دارم میرم،دیرم میشه!
-مطمئنید؟
نمیخواید بیشتر بمونید؟
-نه!
انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا!
فقط یه سوال!
اون جمله ها...
اون دفترچه...
واقعا چرا اینارو مینویسی؟
چرا وقتتو براشون میذاری؟
حیف تو،یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد!
-کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟
-نمیدونم...
همونا که راجع به خدا بود!
کدوم خدا؟
تو خدایی میبینی؟؟
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت هشتم بعد هیئت طبق روال هر هفته اومد و گفت بی
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت نهم
آخرهای فروردین نود و چهار، حامد با چند نفر دیگر از رفقایش برگههای اعزامشان را از لشکر عملیاتی عاشورا گرفتند و رفتند تهران که از آنجا اعزام شوند سوریه.
بین آنها فقط حامد بود که برای بار دوم اعزام میشد.
وصیتنامهاش را که چند روز قبل نوشته بود را قبل رفتن داد به مادرش.
حامد نگذاشته بود کسی از خانوادهاش غیر امیر بیاید لشگر برای بدرقه.
خانوادهی باقی رزمندهها آمده بودند برای وداع.
وقت رفتن که رسید، یکی یکی با همهی بچههای لشگر که آمده بودند برای بدرقهشان روبوسی و خداحافظی کرد تا رسید به امیر.
خیلی باهم ندار بودند.
حامد هنوز نرفته، امیر دلتنگش شده بود. بغلش کرد.
درِ گوشش گفت «من نیستم، مراقب علی آقا باشی ها!»
علی را خیلی دوست داشت. خیلی... آن قدر که توی این یک ماه که از تولد علی میگذشت، بچه دائم توی بغل عمویش بود.
دلتنگی، بغض امیر را شکست.
دوست نداشت وقت خداحافظی برادرش را با اشک راهی کند. حامد را بوسید و خواست از بغلش بیرون بیاید.
حامد گفت
این طور خداحافظی نمیچسبد. بیا خوب همدیگر را بغل کنیم. شاید دیگر هم را ندیدیم... .
و هم را محکم بغل کردند.
📚 بریده ای از کتاب «شبیه خودش» نوشته حسین شرفخانلو
#شھیدحامدجوانی
#کتاب_بخوانیم
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
همسنگرےها
اگه تا الان زیارت عاشورا نخوندین، بسم الله...
روز دهم چله
ان شالله به نیت #شھیدسیدمصطفی_صدرزاده💕
و #شھیدمرتضی_عطایی💕
و #شھیدابالفضل_شیروانیان💕
دعای عهد یادمون نره🌹😊
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_نهم چله رو به یاد شهدای مدافع حرم #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری #شھیدرسول_خلیلی
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_دهم چله رو به یاد شهدای مدافع حرم #شھیدابالفضل_شیروانیان
#شھیدسیدمصطفی_صدرزاده
و #شھیدمرتضی_عطایی شروع مےکنیم💞
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
نکنه ۱۰ روز گذشته باشه و ما تغییر نکرده باشیم⁉️
ان شالله با ورود به ماه مبارک، ریزش برکات و تغییر به سمت خوبےها، سریع تر و بیشتر میشه... توکل بر خدا
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#سلام #رفیقِ #جان
این روزها
#دلم تنگ شده
برای دو کلام بندگیِ خدا
و مےدانم
این حجم از فاصله بین خدا و من
تنھا با وساطت تو برداشته مےشود😔
مےدانی رفیق شفیق؟
ماه خدا دارد از راه مےرسد
و من
لبریز از شوق
مےخواهم مرا میهمان سفره ی مهربانی
خود کنی !
دلم گرفته از آشوب شهر ....
محتاج نگاهت
محتاج دعایت
#کاشکی_میشد_یه_ریش_گـرو_بذاری
#من_روسیاھ
#تو_روسفید_فداتشم
#دست_منم_بگیر
#یه_قدری_پاشـم
#شهید_جواد_محمدی
#شھیدجوادمحمدی
#آھ...
#رفیق_خوبه_جــواد_باشه‼️
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد
💔
سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط.
عراقی ها همه جا را می کوبیدند.💥
صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم. »
گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره. »
گفت «کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه. »☝️
📚یادگاران، کتاب حسن باقری
#شھیدحسن_باقری
#آھ_اےشھادت...
#نماز_اول_وقت
✍الانم تو جبهه جنگیم
جنگی سخت تر از جنگ سخت💥
تو جنگ نرم،
خودتم متوجه نمیشی
از کجا داری تیر میخوری‼️
حواسمون به نماز اول وقت باشه
💕 @aah3noghte💕
💔
#سبڪ_زندگے_شھدا💞
بعد ازدواجمون که بازار میرفتیم، حس میکردم راحت نیست و اذیت میشه.😣
به من گفت:
«خانم، میشه دیگه من بازار نیام؟ وضع حجاب خانمها نامناسبه.»😞
اکثر اوقات خودم برای خرید و انجام دادن کارها میرفتم.
اگر موقعیتی پیش می اومد که باهم میرفتیم، آقا رضا از ماشین پیاده نمی شد.
تو ماشینش یه قرآن کوچک بود.
قرآن می خوند.
یه خودکار وچندتا تیکه کاغذ داشت که بعد خوندن قرآن یه چیزهایی یادداشت می کرد.
از این شرایط ناراحت بود و میگفت:
«خانمها با این پوششها قراره به کجا برسن؟؟؟؟»...
راوی: همسرشهید ❤️
#شھیدسیدرضاطاهر
#سالروزآسمانےشدن🕊
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
یهو دلم برات تنگ شد😳
اصن میخام خودمونی بگم
تو این دنیای پر استرس و آشوب
#لبخندت
برای
من
بزرگترین
آنتے #افسردگے دنیاست،
رفیق!
همین😊
#شھیدجوادمحمدی
#من_به_رفاقتت_ایمان_دارم... #ایمـان
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#ڪپےپیگردالهےداد
💔
#مثل_شھدا...
پدرم تعریف میکرد که روزی در خیابان با محمد حسین پیاده راه میرفتیم. خواستم امتحانش کنم و ببینم در زمینه ی احترام گذاشتن به پدر، چقدر دقیق است.
عمدا قدم هایم را آهسته تر کردم.😉
بلافاصله محمد حسین هم سرعتش را کم کرد تا از من جلوتر نزند.
#شهیدسیدمحمدحسین_محجوب
#احترام_به_والدین
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕