eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 آخرین ڪاشی صحنِ حسنی را اے ڪاش زنده باشیم در آن لحظه و ما بگذاریم... #دوشنبه_های_امام_حسنی💚 #جانم_امام_حسن 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا سلام به وقت عاشقی به تو سلام میدم آقا که درمون تموم دردامی #امام_رضا #شهادت #مشهد #ضامن_آهو #زیارت #پنجره_فولاد #شاه_خراسان #دلتنگی #آه‍... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 اصرار نکن!! بغضِ دلم واشدنی نیست گمگشته ی این شعر، که پیدا شدنی نیست رویای قشنگےست که هر روز ... من از تو بنویسم تا که شاید تو در شعر من آیی و نگاهی کنی اما.... شدنی نیست صبوری خانواده های شهدا ... 💕 @aah3noghte💕
کوچک ترین موکب اربعین😍 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم _ پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ گفت
💔 چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو این طور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد😞 ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!!🙁 افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: _چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد _سرکار حجتی. این خانومو ببر. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بی گناه. فقط بخاطر یک تهمت وبخاطر یک دلسوزی احمقانه! اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن. 🔥مسعود🔥 لبخند کمرنگ و موزیانه ای زیر لب داشت و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید! سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود. زیر بغلم رو گرفت و گفت: _بریم... 🍃🌹🍃 داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید:_کجا میبرینش؟! حجتی گفت:_بازداشتگاه! کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون. با دستش مانع رفتنمون شد ورو به افسر گفت: _ ایشونو چرا بازداشت میکنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت: _برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس وکاری نداره. کامران گفت: _آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کس و کار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد وگفت: _شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد وگفت:_آشناشم حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: _هه عرض نکردم. الان سرو کله ی همه آشناهاش پیدا میشه😏 خدا به این رحمتی رحم کنه. چقدر دلم رو شکست امشب. کامران بی اعتنا به طعنه ی او گفت: _اگه من سند بیارم چی؟! افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت: _ تا زمانی که پرونده ش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه! 🍃🌹🍃 اما این چیزی نبود که من میخواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونوقبول نمیکردم تابه تهمتهای همسایه دامن بزنم. بلند گفتم: _من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین. خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد. _این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت: _ببینمت…اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟ گفتم: _تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟! گفت:_معلومه واسه خاطر تو پرسیدم:_کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم: _شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟!😒 او با درماندگی نگاهم کرد.گفت: _قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: _بریم... چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم ونگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: _همه ی دردسرهام بخاطر شماست. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو. بخاطر شما بهم تهمت زدند... برام حرف درست کردن. از زندگیم برو.. وبلند گریه کردم…😭😩 🍃🌹🍃 وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: _شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح میخواست. گفتم _میشه بهم یه نخ بدی؟ او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم 💚دانه های تسبیح💚 رو در آوردم. گفتم: _میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من وتسبیح کرد و گفت: _مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم:😥 _کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند.. نگاهش متعجبانه شد و گفت: _خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم: _نه..من تسبیح خودمو میخوام! _بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: _این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم ودانه های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانه ها در مشتم باشه. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه ام گذاشتم و با خدا حرف زدم.. 🌸تسبیحات حضرت زهرا 🌸سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم! ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 رمز شهادت #شهید_ابراهیم_هادی مقید بود هر روز زیارت عاشورا بخواند،حتی در جبهه هم... اگر کاری فوری برایش پیش می آمد هم حتما سلام آخر زیارت عاشورایش را باید می خواند انه من عبادنا المؤمنین.... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 هر قدر امور نمازت منظم شود،امور زندگیت هم منظم میشود... #آیت_الله_بهجت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 هر آمدنی رفتنی دارد جز شهادت شهید که شدی میمانی، یعنی خدا نگهت میدارد برای همیشه... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رفتند... اما غریبانه...💔 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 یادگاری آیت الله مجتهدی: اقامه که میگویید،قبل از گفتن الله اکبر،یک سلام به امام حسین (علیه السلام)بدهید.این نمازتان خیلی عالی میشود. صلی الله علیک یا ابا عبدالله یا السلام علیک یا ابا عبدالله #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 سزای چشمی که به نگاه حرام عادت کرده باشه... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #قرار_عاشقی السلام علیک یا علی بن موسی الرضا #دلتنگ_حرم #پنجره_فولاد #ضامن_آهو #غریب_الغربا #امام_مهربانی #آه‍... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 جمله جالبی که مهدی ترابی امروز روی پیراهنش نوشته بود و بعد از گلزنی نمایش داد! 👌 تنها راه نجات
💔 : چقدر جمله‌ی روی پیراهن این جوان برام آشناست. همسن و سالهای من یادشونه. روزی چند بار این جمله رو روی سنگرها میخوندیم "پشتیبان باشید تا به مملڪت شما آسیبی نرسد." حالا آقا بعد از ٤٠ سال ، یڪ تنه و در میانه میدان نبرد ، این جمله رو به‌روز رسانی ڪرد ؛ پیراهن سرخت ڪم از لباس خاڪی خط شڪن‌های جبهه نداره . خدا قوت خط شڪن ... صفحه رسمی instagram.com/houseinyekta ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دور از حسین زندگی ما چه فایده اصلا نفس بدون تو مولا چه فایده هرگز شعار نیست دلم داد میزند دنیای بی حسین خدایا چه فایده گیرم زمین بهشت شود نقطه نقطه اش بی کربلا بهشت خدا را چه فایده تا کربلای او ملکوت دل من است گردش به قصد لذت دنیا چه فایده وقتی قرار نیست که خرج عزا شود دیگر تمام ثروت دنیا چه فایده از داغ عشق چهره ما مهر خورده است مهر ریا روی جبین ها چه فایده چشمی که خشک مانده وبال پریدن است بی اشک روضه چشم تماشا چه فایده ✍حسن کردی 💔 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت
💔 با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم.اینجا بود برای ..خدایی که من در بودم و از قضا کمی و بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزارو آسیب به من نیست..من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی ونا امیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا ونماز بشم. و .. رو به قبله از خدا کمک میخواستم..گفتم: خدایا بگو تا چقدر دیگه از باقی مونده؟ حسابی تنها وبی پناه شدم.دیگه حتی تو خونه ی خودمم آسایش ندارم..تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست…با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا..😖😭 میون مناجات وهق هقم حجتی سرکی به داخل کشید وگفت: _بیا بریم فعلن آزادی. اشکهامو پاک کردم.من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه!گفتم: _چجوری؟ حجتی در وباز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: _چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!من ازکامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم. 🍃🌹🍃 با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد.او اینجا چه کار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره ی من چه افکاری رو مرور میکرد..سروان علی محمدی گفت: _بیا دخترم..بیا اینجا رو امضا کن آزادی!  اما باید فردا بری دادسرا با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت.😭📝خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علیمحمدی گفت: _خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم.او هم نگاهم کرد..نگاهی پراز اندوه… نه من سلام کرده بودم نه او..هیچ کداممون حرفی نزدیم با هم..من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون.وسایلم رو تحویل گرفتم.بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود.او منتظر من بود..چقدر من دختر پردردسر وحاشیه سازی برای او بودم. میخکوب شدم ونگاهش کردم. جلو اومد.به آرومی ومتانت پرسید: _خوبید؟؟😒 چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت:_بریم.. 🍃🌹🍃 سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد.سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود.حکمت  چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟!بالاخره سکوت رو شکست..مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید: _تشریف میبرید خونه؟! خونه.؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه ای که همسایه هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟!کاش ازم چیری نمیپرسید و همینطوری میرفت. .بدون حرف وسخنی.. و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم.حرف رفتن خیلی زود بود.خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود. میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید!آهسته گفتم: _دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت..ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم اروم اشک ریختم.😢 🍃🌹🍃 او با صوت زیباش شروع کرد به ✨زمزمه ی یک نوا از زبان خدا..✨ همه ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود. میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. 🌟بنده ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا طالب رازو نیازت به شب تار تو ام رنج وغم های تو بی علت و بی حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی وبی تابی و نومیدی نیست من که در هر دوجهان یارو وهوادار توام🌟 ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕