eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 حکایت زندگانی شهید مدافع حرم حسین معز غلامی را از آنجا شروع میکنم که؛ ۱۵ساله بود، جانباز فتنه شوم و منحوس سال۱۳۸۸شد. برای شهادت هیچ کم نداشت. روضه خوان حضرت ارباب بود و مگر میتوانست حرم را در محاصره داعشی های یزیدی صفت ببیند؟ دیگر وقت رفتن، رسیده بود؛ عازم سوریه شد. حسین شهید ِدهه هفتادی ما، سه روز قبل از شهادتش مجروح شده بود، اما عشق به دفاع از حرم بی بی و عطش شهادت، او را از رزم در میدانی که حق و باطل آن بذای جهانیان روشن و واضح بود؛باز دارد. شهادت، آنجا برایش حتمی شد که در حَماء سوریه، برای آزادسازی خانطومانِ کربلایی، میجنگیدند؛ از ناحیه کتف مجروح شد، همان قسمتی که افتخار جانبازی در سال هشتادو هشت، قبلا نصیبش شده بود... همان جا بود که تیر ها به قصد چشم حسین، شلیک میشد. در دفاع از حرم عمه جان؛عباسگونه جنگیده بود و حال اجر جهادش؛شهادتی بود که عطر روضه علقمه را میداد. گلوله هایی که چهره نورانی او را هدف داشت،توان حرکت را از پایش گرفته بود.وقتی به زمین خورد ناخودآگاه ؛ یادِ کوچه و مغیره......افتادم. به زمین که افتاد؛ دندان هایش شکست ،باز هم گریزی به روضه بزم شراب و چوب خیزران زدیم آنگاه در پایان زندگی زمینی اش و آغاز حیات ابدی اش،خداوند بلند مرتبه اینگونه خریدارش شد: وَفَدَیْنــاهُ بـِذِبحٍ عـــَظیـِم و او را به قربانی بزرگی باز خریدیم /سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷ به قلم 🖋 sh.g ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این دعای ولیّ نعمت ما ایرانیا امام رضاست. گوش کن: خدایا در مشرق و مغرب عالم هر که اهل ایمان است، او را بیامرز ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد... نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت، به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود، مورد ضرب و شتم قرار گرفته میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود و شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.. راهت ادامه دارد... ✌️ 💟 : ٣فروردین ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مردان بےادعا از گرفتن عکس و فیلم گریزان بودند! پس از تشڪیل واحد تبلیغات و روابط عمومی در یگان های رزمی سپاه، خصوصاً از اواسط جنگ به بعد، عکاس های هر واحد میان رزمنده ها به ثبت چهره مجاهدان مےپرداختند. عکس بالا توسط یکی از نیروهای واحد تبلیغات و روابط عمومی لشگر۱۰ سیدالشهدا گرفته شده است عکاس سعی کرده عکسی از یک بسیجی بگیرد که او مانع شده اما... عکاس شاتر دوربین را زودتر فشار داده و این عکس، ثبت شده... آری! در پیش گرفتنِ رویه گمنامی و اخلاص، در اکثر رزمنده ها به چشم مےخورد.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تو را ندارم و عجیب دلتنگم... ولی دلم خوش است در انتهای این صبر و انتظار... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🔴تو برنامه کودک‌شو از کودک سوال میکنن قهرمان زندگیت کیه میگه حاج قاسم سلیمانی اگر سردار سلیمانی مارا شهید کردند آمریکا با حاج قاسم‌های آینده چه خواهد کرد؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خداوند ... مقربترین بندگان خویش را از میان عشاق بر میگزیند که گره کور دنیا را به معجزه عشق می گشایند... ✍ ... 💞 @aah3noghte💞
Javad Moghadam - Agha Doaa Kon.mp3
3.42M
💔 یا دافع البلا دفع بلا کن دردامونو خودت بازم دوا کن جوادمقدم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 عزیزم😍 این دو روز که به جبر و اقتضای روزگار نمیتونستم زیاد پیشت بنشینم و یه دل سیر نگاهت کنم و از شراب وجودت مست بشم یا با خوندن نامه های عاشقنت که به نام قرآن برام گذاشتی و طبق آیه :الا به ذکر الله تطمئن القلوب از نشستن در کنارت آرامش بگیرم... ترس عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ترس از اینکه نکنه دلت نمی‌خواد دیگه منو ببینی یا صدامو بشنوی.😔 نکنه معشوق من از دستم ناراحته😔 نکنه کاری کرده باشم که داره منو با بنده هاش مشغول می‌کنه تا نتونم پیشش باشم😔 اما نه....تو با من چنین کاری نمیکنی سندشم همون روزایی که من مشغول گناه بودم اما تو مواظبم بودی... عزیز دلم،دلبر همه چیز تمام من😍 تو رو به فصل و کرمت قسم ،هر چقدر از دستم ناراحت بودی یا نخواستی منو ببینی بازم تحملم کن... آخه مگه من غیر تو کسی رو دارم؟ وااای که چقدر نشستن در آغوش گرم تو بعد از یک روز شلوغ و پر از مزاحم لذت بخشه. هیچ کس نمیتونه درک کنه حال من رو وقتی تو‌نمازم و لحظه ی هم آغوشی با تو با گفتن تسبیح و تقدیس تو چه لذتی میبرم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آمد به خط فاطميون سر بزند. شب که شد، گفتيم لابد می‌رود جايی دور از هياهوی رزمنده‌ها استراحت کند. کفش هايش را گذاشت زير سرش؛ گوشه اتاق دراز کشيد. خودمان خجالت کشيديم، اتاق را خلوت کرديم که چند ساعت استراحت کند. به نقل از (کانال رسمی فاطمیون) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای شهید آدم‌هاے دیڪَر را نمی‌دانم در من اما... اولین حسی ڪه هر روز صبح بیدار می‌شود دوست داشتن توست .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برگشتم‌ از بهشت به تبعیدگاه خویش ..‎حالا دوباره زندگی من عذاب شد همه ی بدبختیام از اون روزی شروع شد که از حرمت اومدم بیرون! دلم برات تنگ شده همین!💔 .... 💕@aah3noghte💕
💔 شاید نسل های بعدی این توفیق رو پیدا کرد که رو طوری که هست ببینن و بشناسن. این عکس،اون روز خیلی کمکشون میکنه... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خانومش یه بار لابلای سررسیدش، نامه های بسیجی ها رو دیده بود. یکی از اونا نوشته بود: من سر پل صراط جلوی تورا می گیرم. سه ماهه به عشق روی تو در جبهه منتظرم که فرمانده م رو ببینم.💔 حاجی گفت؛ تو فکر نکن من آدم خوبی هستم که بسیجی ها برام نامه نوشتند. من باید با محبت اینها عذاب پس بدم. که اینها برای من نامه می‌نویسند؟!😔 📚 (ماه🌙) ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام همسنگرےهای عزیز با توجه به این که نویسنده داستان از مدافعین حرم بودند، تا این قسمت از داستان توسط ایشان نوشته شده بود که با شهادت " اقای سید طه ایمانی " در سال ۹۵ خاتمه ی داستان توسط نویسنده دیگه ای ادامه پیدا می کنه. این شهید بزرگوار را یاد کنید با ذکر صلوات.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 5⃣9⃣ کلمات صادقانه چندين بار نشست ... ايستاد ... خم شد
✨ بسم الله النور قسمت 6⃣9⃣ آخرین امام سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ... چشم هاي اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دليل اومدنم رو مي دونستم اما گفتنش به اون ... شايد آخرين کار درست در کل زمين بود ... براي چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ... - ببخشيد ... حق نداشتم اين سوال رو بپرسم ... نگاهم برگشت روش ... مثل آدمي نبود که اين کلمات رو براي به حرف آوردن يکي ديگه به زبان آورده باشه ... اگر غير اين بود، هرگز زبان من باز نمي شد ... نفس عميقي کشيدم ... و تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمي اعتماد مي کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو مي شناختم ... - من اونقدر پولدار نيستم که براي تفريح، سفر خارجي برم ... اين سفر براي من تفريحي و توريستي نيست ... اومدم ايران که شانسم رو براي پيدا کردن يه نفر امتحان کنم ... - براي پيدا کردي کي اومدي؟ ... - مهدي ... آخرين امام شما ... پسر فاطمه زهرا ... جا خورد ... مي شد سنگيني بغض رو توي گلوش حس کرد ... و براي لحظاتي چشم هاش به لرزه در اومد ... - تو گفتي اصلا باور نداري خدايي وجود داره ... پس چطور دنبال پيدا کردن کسي اومدي که براي باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشي؟ ... سوال جالبي بود ... اون مي خواست مبناي تفکر من رو به چالش بکشه ... و من آمادگي به چالش کشيدن هر چيزي رو داشتم ... ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقيقا رو به روي هم نشسته بوديم ... - باور اينکه مردي با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمين رو توي دستش بگيره و يکپارچه کنه خيلي احمقانه است ... يعني از همون جمله اولش احمقانه است ... باور مردي با اين سن ... اما ساندرز، يه شب چيزي رو به من گفت که همون من رو به اينجا کشيد ... چيزي که قبل از حرف هاي دنيل، خودم يه چيزهايي در موردش می دونستم ... اما نمي دونستم ماجرا در مورد اون فرده ... من يه چيزي رو خوب مي دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمي کنن ... و وقتي آدم هايي مثل اونها مخفیفانه دنبال يه نفر مي گردن، پس اون آدم وجود داره ... هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غيرقابل قبول باشه ... مي خوام پيداش کنم ... چون مطمئن شدم و به اين نتيجه رسيدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقيقت رو پيدا کنم ... بايد اول اون رو پيدا کنم ... من تا قبل، فکر مي کردم حمله به عراق و از بين بردن سلاح هاي کشتار جمعي فقط يه بهانه بوده ... چون هيچ چيزي هم پيدا نشد ... و تنها دليل هايي که به ذهنم مي رسيد اين بود که دولت براي به چنگ آوردن منابع زير زميني عراق و تسلط روي منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق دقيقا وسط مهمترين کشورهاي استراتژيک خاورميانه است ... اما بعدا فهميدم اين همه اش نیست ... و در تمام اين مدت، اهداف مهم ديگه اي وسط بوده ... اين سوال ها ذهنم رو ول نمي کنه ... نمي تونم حقيقت رو وسط این همه نقطه گنگ پيدا کنم ... چهره اش خيلي جدي شده بود ... نه عبوس و در هم ... مصمم و دقيق ... - چرا براي پيدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردي؟ ... و اين همه راه رو اومدي دنبال شخصي که هيچ کسي نمي دونه کجاست؟ ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 6⃣9⃣ آخرین امام سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ... چشم هاي
✨ بسم الله النور قسمت 7⃣9⃣ مسیرهای جهانی ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ... وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ... من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ... به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ... از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ... جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ... اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ... پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ... من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سالها اون رو مديريت کردن دقت کردم ... متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ... البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ... بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ... بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ... - منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ... متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ... - چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ... و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ... هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من کسي نبودم که از سختي فرار کنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ... دوستي داشتم که مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣9⃣ مسیرهای جهانی ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا
✨ بسم الله النور قسمت 8⃣9⃣ تا آخرین سلول صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ... تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ... با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ... مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ... سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ... درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ... دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ... رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ... بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ... ـ حالت خوبه؟ ... مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ... ـ می خوای بریم دکتر؟ ... می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ... ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ... ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ... این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ... تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ... از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ... ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ... با یه لیوان آب اومد بالای سرم ... آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ... قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده: شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.