eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود، نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. شهيده مريم فرهانيان همواره مي‌گفت برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابه‌جا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود؛ گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم. شهيده مريم فرهانيان در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_87 دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. 
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان  نشد. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی  خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.  گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من  داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است. با خودم میگفتم و میگفتم و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ  بعدی. گفتم و گفتم از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب. و چقدر بیچاره گی، شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع  به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟ ناگهان یک جفت کفشِ  مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.  سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.  چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_88 "نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجی
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما  به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد.  و باز هم سر بلند نکرد. (سلام سارا خانووم.) همین؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟ حالم دلم را چه؟ از آن خبر داشت؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد. بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم.) با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود (از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.) نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود. باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم (فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه. پس اجازه بدین رد شم.) ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود (اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید...) "باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد (باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین.) کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ؟ چه سوالی؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد (چرا به مادرم گفتین نه؟)  این سوال چه معنی داشت؟  دوست داشتن؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود. کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن.) اخمش عمیقتر شد اما سر بلند نکرد. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ  چشمانش بود. رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود. باید اعتراف میکردم (یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم) شالم را کمی عقب دادم (بببین! موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی. ولی خب، سرطانه دیگه یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند. صورتمو ببین.. عین اسکلت..  از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک.. پس عقلاً این آدم به درد زندگی نمیخوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.  همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خوردشدتون یه دنیا عذر خواهی میخواستی همینا رو بشنوی؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه..  آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏به این کاری نداشته باش که چرا محزون شدی؛ اذیتت کرده‌اند؟ گناه کردی؟ چه غم خودت را داشته باشی چه غم دیگران را؛ ... تسبیح بردار و استغفار کن تا غم هایت برود میرزا اسماعیل دولابی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎬 ارتداد... ⏱ بمناسبت 14 مرداد سالروز شهادت اولین عامل استشهادی بر علیه نویسنده ی کتاب آیات شیطانی، ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 سوال یک نفر از سعید جلیلی در خیابان: انرژی هسته ای به چه دردی میخورد؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✨اگر درمان تویی دردم فزون باد وگر معشوقه یی سهمم جنون باد😔 تویی تنها تویی تو علت من تو بخشاینده بی منت من❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اومد بهم گفت: میشه ساعت ۴صبح بیدارم کنی تا داروهامو بخورم.. ساعت ۴صبح بیدارش کردم تشکر کرد:) بلند شد از سنگر رفت بیرون.. بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت اما نیومد.. نگرانش شدم رفتم دنبالش دیدم یه قبر کنده توش نماز شب میخونه و زار زار گریه میڪنه.. بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی.. می‌خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخام داروهام رو بخورم..!! برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم چشمای من مریضه دلم مریضه من ۱۶سالمه.. چشام مریضه.. چون توی این ۱۶سال امام‌زمان رو ندیده.. دلم مریضه.. بعد از ۱۶سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم.. گوشام مریضه.. هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همان خداوندی که کوه ها را آفرید، تا قرارِ بےقرارےهای زمین باشند بےشڪ شما را پناه و قرارِ دل های بےقرار ما قرار داده است وگـرنه در این روزگار پر التهاب آخرالزمانی بے یادِ شما آرامشی نداشتیم ... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ 🍀 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که کوچک آن باعث عذاب دردناک و بزرگ آن عقوبت شدیدت را در پی دارد🍂 و انجام دادن آن باعث تعجیل نقمتت میگردد😔 🍀و اصرار بر آن زوال نعمتت را در پی دارد😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یا مــــ🌹ـــولا دردی بود مرا که درمان نمےشود بالای تخت يوسف کنعان نوشته اند هر يوسفی که "يوسف زهرا" نمےشود ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_دوم نوه دار شد حاجی ! خدا به #حاج_قاسم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) حفاظت از ما کمی سخت بود، چون سردار راحت می گرفت. حواسش آن قدری که به بیت المال بود به خودش نبود. مراسم بزرگداشتی برای فوت پدرشان گرفته بودند. برای آماده سازی فضا از سرباز ها کمک گرفته شد. وقتی وارد شد واین صحنه را دید ، مخالفت کرد؛ گفته بود سرباز ها مرخص شوند اما محافظت از او نمی گذاشت تا حرفش را قبول کنند. وقتی دید امرش پذیرفته نشد ، با تک تک سرباز ها رو بوسی کرد ، محبت کرد و موقع پذیرایی به مسولشان گفت: _اول غذای این دوستان سرباز را بدهید. ✨چرا حاج قاسم این طور بود؟ _چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 چرا این همه بیت المال را مراقبت می کرد؟ _ چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 چرا به اطرافیانش روحی و جسمی بها می داد؟ _چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 هزار چرا هم که بپرسید یک جواب دارد.☝️🏻 باید چرا ها را از کسانی بپرسید که ماسک اسلام دارند و عمل شیطان! جوان اگر می خواهد بداند حق کجاست، منش را ببیند. نیازی نیست به خاطر اشتباهات دیگران قید را بزند! حق، مردان خودش را نشان داده است. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
🔰در پنجم آگوست 2019، اصل370 قانون اساسی توسط حزب حاکم هند لغو شد. این قانون حق خودمختاری ایالت جامو و کشمیر بود که آن را نهرو و گاندی امضا کرده بودند؛ و با پذیرش این شرط از سوی رهبران هندی بوده که کشمیر با جمعیتی غالبا مسلمان به کشور هندوستان ملحق شده است! 🔰حزب افراطی هندو، حقوق مسلمانان را نقض کرده و دست به آزار و کشتار مردم بی دفاعی می‌زند که حقوق طبیعی خود را از دولت مرکزی درخواست می کنند. 🔰امسال هم نخست وزیر هند، در اقدامی بی شرمانه میخواهد در این روز پنج آگوست، مراسم احداث معبد هندو ها را بر ویرانه های مسجد بابری اجرا کند! که آنهم داستان غم انگیزی دارد... 🔆امیدواریم که به لطف خداوند و همراهی شما، بتوانیم فریاد مظلومان کشمیر در جهان باشیم. 🔰طوفان توییتری امروز 14مرداد99 از ساعت 19 به وقت تهران ‌
💔 اگر مردم بر محبت علی بن ابی طالب اتفاق داشتند خدای بزرگ، آتش دوزخ را نمی آفرید. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🥀صراط در جهنمه، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر ...🤔 صراط همین زندگی که داریم!👌 بعضیا رو شیطان با گناه تعادلشون به هم میزنه و میندازه تو جهنم.😔 بعضیا هم کار خوب میکنن، باید مواظب باشن سنگین نشن تا تعادلشون حفظ بشه و در جهنم نیفتن.🏋‍♂😊 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر خبر احضار جهرمی به دادستانی صحت داشته باشه: باید به آقای رئیسی تبریک گفت که بالاخره این تابو مصونیت وزرا در مقابل دستگاه قضایی وقانون داره شکسته میشه...😊 🍃ما انقلاب نکرده بودیم که وزیر جمهوری اسلامی هرکاری دوست داره بکنه و هیچ کس هم نتونه محاکمه اش کنه👌 کاش رئیسی زمان آخوندی هم بود!/کارامد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📲| سہ چیز از مکارم دنیا و آخرت است:↓ ¹.گذشت کنےاز کسے کہ به تو ستم‌کرده‌است. ².بپیوندے بہ کسے کہ از تو بریده است. ³.بردبارے ورزے در وقتے کہ با تو بہ نادانے برخورد مے شود. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رفتن بعضی ها یا نـه اینطور بگویم رفتن ها جنسش فـــرق انگار خـدا برای بعضی بنده هایش آغوشـش را ڪرده است.... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_89 طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما  به سمت بالا
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم... آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم اما وقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..  وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید (خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.  شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر..  دانیال.. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام،  با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.  تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیک و پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.  عاشقتم زشتِ داداش.) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز..... به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.  نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.  بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. مانند گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_90 دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند شد و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..  آن هم چه مهمانانی..  فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.  دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید سید عارف حسین الحسینی (۱۳۲۵-۱۳۶۷ش) از روحانیان شیعه پاکستان و رهبر نهضت جعفریه بود. وی در نجف و قم دروس معارف اهل بیت(ع) را آموخت. در نجف از شاگردان امام خمینی بود. در پاکستان علاوه بر نیازهای فرهنگی، عبادی و مذهبی مردم، به نیازهای بهداشتی و اقتصادی مردم نیز رسیدگی می‌کرد. حسینی در ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ ش. در مدرسه دارالمعارف الاسلامیه پیشاور، از سوی افراد ناشناس، هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. اطلاعات فردی نسب: حسین الاصغر، فرزند امام سجاد(ع) تاریخ تولد: ۱۳۲۵ش زادگاه: روستای پیوار از توابع پاراچنار محل زندگی: پاکستان، ایران، عراق تاریخ وفات: ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ش محل دفن: پاراچنار فعالیت‌های اجتماعی-سیاسی: نماینده امام خمینی در پاکستان • عضویت در نهضت جعفریه تأسیس مراكز فرهنگى مانند مدرسه دارالمعارف الاسلامیه • جامعه اهل‌البیت • انوارالمدارس • شفاخانه علمدار در پاراچنار • درمانگاه در كراچی.تدریس در حوزه و دانشگاه ... 💞 @aah3noghte💞
4_5868692220047000102
6.36M
💔 هر کی که دلداده ست بگه حیــــــدر هرکی حلال زاده ست بگه حیــــــدر... ... 💞 @aah3noghte💞