eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ، بارانےست که بر همه یکسان مےبارد چطور بعضی ها مےکنند و بعضی چون خار... و نم نم اثری در آنها ندارد؟؟ خدایا! را تو حرَس کن درد جدا کردنشان را تحمل مےکنم پیکر تازه تفحص شده ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با پای خود به سوی آن گام برداشتم، یا دستم را به سوی آن دراز کردم😔 🍃 یا چشمم با دقت آن را نظاره کرد، یا گوشم را به سوی آن باز نمودم 🍃یا زبانم به آن گویا شد، یا آنچه را به من عطا کردی در آن خرج کردم😭 🍃سپس با وجود عصیان از تو روزی خواستم و تو به من دادی.😭 🍃 آنگاه از رزق تو در راه معصیت کمک گرفتم و تو آن را پوشاندی😔 🍃 سپس از تو بیشتر خواستم باز ناامیدم نکردی 🍂 🍃و آشکارا آن را مرتکب شدم، رسوایم ننمودی و پیوسته بر معصیتت اصرار می ورزم، ولی همواره توبه ام را میپذیری و با حلم مغفرتت گذشت میکنی ای کریمترین کریمان😭 ✨پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر کن دوباره کِیْل مرا، ایها العزیز آخر کجا روم به کجا، ایها العزیز رو از منِ شکسته مگردان که سال‌هاست رو کرده‌ام به سوی شما، ایها العزیز جان را گرفته‌ام به سرِدست و آمدم از کوره راه‌های بلا، ایها العزیز وادی به وادی آمده‌‌ام، از درت مران وا کن دری به روی گدا، ایها العزیز ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_یکم کرمانی بود #حاج_قاسم، اما جهان
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) نوه دار شد حاجی ! خدا به ، دوقلو داد اما باید در دستگاه می ماندند چند روزی ! اتاق ایزوله پر بود ، تا سه ساعت دیگر ! پزشک رفت سراغ یکی از مادر ها که بچه اش دو سه ساعت🕰 دیگر مرخص می شدند. مادر تا فهمید طرفش است با رضایت گفت: _حتما ! ایشان جانش را برای امنیت ما گذاشته وسط.سه ساعت که چیزی نیست! اما حاج قاسم که متوجه شد ،مخالفت کرد. گفت: مدتی که باید آن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می مانیم. مثل همه ! 🍀من یک سئوال دارم. چرا وقتی که پای جان دادن و امنیت در میان است خوبان روزگار در خط مقدم هستند. اما بعضی مسئولان و وزرا از کسانی انتخاب می شوند که سال ها در آن ور آب تحصیل کرده اند بعد هم امکانات فروان و تسهیلات و حقوق نجومی می گیرند. فرزندان طعنه بشنوند به خاطر سهمیه ، اما آن ها با جرات خودشان و فرزندانشان در رفاه کامل باشند و ژن خوب تلقی شوند: دقت کرده اید فضای مجازی و ماهواره ها، خوبان را مبغوض جامعه می کنند، وسرمایه دارها و مترفین و مفسدین را مقبول ! جوان اگر مطالعه نکند تاریخ اسلام را میلی متری ، اگر نخواند تاریخ ایران🇮🇷 را دقیق ، نمی تواند در فضای مسموم رسانه ای ،حق را از باطل تشخیص دهد. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تا لطف حسن هسٺ، گدايے عشق اسٺ دور و بر شـــاه ، بے نوايے عشق اسٺ خاڪ حرمــــش بہ ڪيميا مے‌ارزد اصلا همہ چيز، مجتبائى عشق اسٺ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌿روح انسان به جز با الله به آرامش نمیرسه؛😊 پس بیاید با حرص و جوش، وقت و عمرمون رو هدر ندیم...👍🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حضور اشتباهی در چادر دشمن 😳 عملیات « بازی دراز» بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار کردن بچه‌ها، به سمت یکی از چادرها رفت، غافل از اینکه شب قبل عراقی‌ها پاتک زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. وقتی حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یکی از صخره‌ها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگ‌ها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یکی از عراقی‌ها نارنجکی را به سمت او پرتاب کرد. حاجی که قصد داشت نارنجک را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجک منفجر شد و دست حاج علی را از مچ قطع کرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقی‌ها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم. فکر می‌کنم همه بچه‌ها با دیدن آن صحنه به یاد کربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم راهی جبهه‌ها شد، آخر هیچ چیز نمی‌توانست حضور او را در صحنه جهاد کمرنگ کند. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود، نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. شهيده مريم فرهانيان همواره مي‌گفت برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابه‌جا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود؛ گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم. شهيده مريم فرهانيان در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_87 دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. 
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان  نشد. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی  خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.  گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من  داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است. با خودم میگفتم و میگفتم و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ  بعدی. گفتم و گفتم از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب. و چقدر بیچاره گی، شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع  به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟ ناگهان یک جفت کفشِ  مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.  سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.  چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_88 "نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجی
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما  به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد.  و باز هم سر بلند نکرد. (سلام سارا خانووم.) همین؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟ حالم دلم را چه؟ از آن خبر داشت؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد. بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم.) با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود (از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.) نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود. باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم (فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه. پس اجازه بدین رد شم.) ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود (اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید...) "باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد (باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین.) کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ؟ چه سوالی؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد (چرا به مادرم گفتین نه؟)  این سوال چه معنی داشت؟  دوست داشتن؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود. کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن.) اخمش عمیقتر شد اما سر بلند نکرد. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ  چشمانش بود. رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود. باید اعتراف میکردم (یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم) شالم را کمی عقب دادم (بببین! موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی. ولی خب، سرطانه دیگه یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند. صورتمو ببین.. عین اسکلت..  از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک.. پس عقلاً این آدم به درد زندگی نمیخوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.  همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خوردشدتون یه دنیا عذر خواهی میخواستی همینا رو بشنوی؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه..  آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏به این کاری نداشته باش که چرا محزون شدی؛ اذیتت کرده‌اند؟ گناه کردی؟ چه غم خودت را داشته باشی چه غم دیگران را؛ ... تسبیح بردار و استغفار کن تا غم هایت برود میرزا اسماعیل دولابی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎬 ارتداد... ⏱ بمناسبت 14 مرداد سالروز شهادت اولین عامل استشهادی بر علیه نویسنده ی کتاب آیات شیطانی، ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 سوال یک نفر از سعید جلیلی در خیابان: انرژی هسته ای به چه دردی میخورد؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✨اگر درمان تویی دردم فزون باد وگر معشوقه یی سهمم جنون باد😔 تویی تنها تویی تو علت من تو بخشاینده بی منت من❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اومد بهم گفت: میشه ساعت ۴صبح بیدارم کنی تا داروهامو بخورم.. ساعت ۴صبح بیدارش کردم تشکر کرد:) بلند شد از سنگر رفت بیرون.. بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت اما نیومد.. نگرانش شدم رفتم دنبالش دیدم یه قبر کنده توش نماز شب میخونه و زار زار گریه میڪنه.. بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی.. می‌خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخام داروهام رو بخورم..!! برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم چشمای من مریضه دلم مریضه من ۱۶سالمه.. چشام مریضه.. چون توی این ۱۶سال امام‌زمان رو ندیده.. دلم مریضه.. بعد از ۱۶سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم.. گوشام مریضه.. هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همان خداوندی که کوه ها را آفرید، تا قرارِ بےقرارےهای زمین باشند بےشڪ شما را پناه و قرارِ دل های بےقرار ما قرار داده است وگـرنه در این روزگار پر التهاب آخرالزمانی بے یادِ شما آرامشی نداشتیم ... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ 🍀 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که کوچک آن باعث عذاب دردناک و بزرگ آن عقوبت شدیدت را در پی دارد🍂 و انجام دادن آن باعث تعجیل نقمتت میگردد😔 🍀و اصرار بر آن زوال نعمتت را در پی دارد😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یا مــــ🌹ـــولا دردی بود مرا که درمان نمےشود بالای تخت يوسف کنعان نوشته اند هر يوسفی که "يوسف زهرا" نمےشود ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_دوم نوه دار شد حاجی ! خدا به #حاج_قاسم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) حفاظت از ما کمی سخت بود، چون سردار راحت می گرفت. حواسش آن قدری که به بیت المال بود به خودش نبود. مراسم بزرگداشتی برای فوت پدرشان گرفته بودند. برای آماده سازی فضا از سرباز ها کمک گرفته شد. وقتی وارد شد واین صحنه را دید ، مخالفت کرد؛ گفته بود سرباز ها مرخص شوند اما محافظت از او نمی گذاشت تا حرفش را قبول کنند. وقتی دید امرش پذیرفته نشد ، با تک تک سرباز ها رو بوسی کرد ، محبت کرد و موقع پذیرایی به مسولشان گفت: _اول غذای این دوستان سرباز را بدهید. ✨چرا حاج قاسم این طور بود؟ _چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 چرا این همه بیت المال را مراقبت می کرد؟ _ چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 چرا به اطرافیانش روحی و جسمی بها می داد؟ _چون مسلمان واقعی بود.👌🏻 هزار چرا هم که بپرسید یک جواب دارد.☝️🏻 باید چرا ها را از کسانی بپرسید که ماسک اسلام دارند و عمل شیطان! جوان اگر می خواهد بداند حق کجاست، منش را ببیند. نیازی نیست به خاطر اشتباهات دیگران قید را بزند! حق، مردان خودش را نشان داده است. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞