eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل عزیز ما، از جوانی در جبهه بود. فکر کنی
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) تو یه جمعی دور حاج قاسم حلقه نشسته بودیم. یکی از بچه ها از عمو پرسید، چیکار کنیم که موقع ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، تو سپاه حضرت باشیم و به قولی از رکابشون جا نمونیم؟ چه توصیه ای دارید برامون؟ عمو با همون لبخند همیشگی زیبایی که داشت گفت: یه جا برای خودت پیدا کن که جا نمونی... کمتر دیده شده حاج قاسم روی دیوار چین ... .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 و تو گفتی ... یکی مثل قاسم جبهه که رفت به خاطر سن کمش برش گـرداندند این بار پشت صندلی قطار، مخفی شد و رفت به فرمانده‌اش گفته بود: "اگـر صدبار هم مرا پس بزنید باز هم برمیگردم"! به هر بهانه بود، تا خط مقدم رفت و آنجا... راوی: پدر ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 فرازی از وصیت نامه شهید شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند، بوی دنیا و تعلقاتش را داد، رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش، پخته شو، منِیّت رو رها کن. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 همزمان که ظرف‌‌ها را می‌شویم، به روضه‌ای طولانی‌، گوش می‌سپارم که ریزبه‌ریز، جان‌سوزترین اتفاقات این دهه از تاریخ را به تصویر می‌کشد. به پهنای صورتم اشک می‌ریزم. وسطِ اشک‌ها، یک دفعه انگار که زندگی متوقف شده باشد از زمان می‌ایستم. واقعا برای چیست که گریه می‌کنم؟🤔 برای شرحِ جنایات خونین؟😐 دلم می‌خواهد دلیل محکم‌تری داشته باشم. دلیلی که محدودم نکند به زمانِ روضه.... که تاثیرگذارتر از حسِ خوب بعد از گریه باشد.👌 با خودم فکر می‌کنم من دلیلِ کافی برای زمان دادن به گریه ندارم و حسین دلیل بزرگی داشت برای دادن همه چیزش. چه دلیلی داشت که من ندارم؟ حواسم به کودکِ درونم پرت می‌شود. او که هنوز ندیدمش و فکر می‌کنم از هر چیزی بیشتر دوست‌اش دارم. به خودم حق می‌دهم. یادم می‌آید به همه آیه‌های قرآن که رابطه‌ی والد و فرزندی در آن‌هاست. به آنجا که نوح قبل از طوفان چند بار از خدا می‌پرسد: «پس فرزندم چی؟» به آن‌جا که یعقوب در فراق یوسف‌اش نابینا می‌شود و با دیدن‌اش بینا. به آنجا که ابراهیم از اسماعیل‌اش اجازه می‌گیرد و برایش توضیح می‌دهد که فرمان، فرمانِ خداست. بی‌خیال ِ ظرف‌ها و روضه می‌شوم. حسین چه چیزی داشت که نَه پُرسید و نَه شک کرد.🤔 چقدر چقدر چقدر ممکن است یک اطمینان این قدر در وجودت قُوّت داشته باشد که فرزندت را داوطلبانه فدایش کنی؟؟؟؟ نمی‌خواهم این فکرِ باطل را کنم که این‌ها اولیای خدا هستند و من یک آدم عادی، پس بهتر که از فکرش در بیایم. نه.... اگر قرار بود من درسی از شناختنِ اولیای خدا نگیرم و همه چیز را بسپارم به عادی بودنم، پس اصلاً شناختن‌شان چه سودی برای من دارد؟ با خودم فکر می‌کنم کدام عقیده زندگی‌ام این‌قدر استوار است که برایش همه چیزم را داوطلبانه حتی نَه، عاشقانه فدایش کنم؟ کجا، کجا، کجای عقیده و ادعای مشترکم با حسین ایستاده‌ام؟ چقدر از باور و اعتقادم نزدیک به کسی است که برایش گریه می‌کنم؟ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 تویِ خط مقدم هروقت بیکار میشد برایِ کنکور میخوند..📚 خبر قبولیش تو رشته‌یِ پزشکی دانشگاه تهران وقتی به خانوادش رسید که وحیدرضا شهید شده‌بود..✨ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 معرفی میکنم رتبه یک کنکور سراسری رشته پزشکی 🌷 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 خداوند در مورد کسی که بعد از نماز تعقیبات نمی خواند و از خدا چیزی نمی خواهد ، به ملائکه اش چنین می فرماید : "ملائکه من ، این بنده را نگاه کنید ، امر مرا انجام داد ولی از من حاجتی نخواست انگار از من بی نیاز است . نمازش را بگیرید و به صورتش بزنید " دعا نکردن و حاجت نخواستن در جایی که خداوند به ما فرموده است: اگر حاجتی بخواهید جوابتان را می دهم بی ادبی نسبت به پرودگار عالم است... استاد پناهیان... 📚"چگونه یک نماز خوب بخوانیم" ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 🌹 شهید لاجوردی یارِ صادق و پولادین انقلاب شهید «سیداسدالله » یکی از چهره‌های اصیل مبارزه با رژیم بود که مجاهدت‌ها و مبارزاتش را پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز ادامه داد. لاجوردی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حُکم امام خمینی (ره) به عنوان دادستانِ انقلاب تهران منصوب شده بود از یک سو نقشی پُررنگ در هدایت نوجوانان و جوانان فریب خورده از سوی منافقین و برگرداندن بسیاری از آنها به دامان دین و مردم داشت و از سوی دیگر در برخورد قاطع با افراد لجوج و جنایتکار این گروهک و صیانت از امنیت و آرامش ملت قاطع بود. ♦️لاجوردی نهایتا پس از عمری تلاش و مجاهدت مومنانه و مخلصانه در روز ۱ شهریور ۱۳۷۷ توسط در بازار تهران شد و به شهادت رسید. امام خامنه‌ای از شهید لاجوردی با عناوینی چون «یارِ صادق و پولادین انقلاب» نام برده‌اند. در شرایطی که ضدانقلاب کینه‌توز با فضاسازی سعی دارد جای و را تغییر دهند وظیفه‌ای مضاعف در بازشناسی چهره‌ی این یار و همراه مخلص انقلاب و ملت بر عهده‌ی همگان است. توسط منافقین در سال ۱۳۷۷ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 مـحـرم آمد یـادمـاݩ بـاشـد...✋🏻 اوݪ نـمـاز حــســیــن📿 بـعـد عـزاے حــســیــن😭 اوݪ شـعـور حــســیــن☝️ بـعـد شـور حــســیــن🌱🤲 مـحـرم زمـان بـالـیـدن اسـت🕊نـه فـقـط نـالـیـدن... بـسـاطـش آمـوزه اسـت نـه مـوزه❗️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 جوانی که وقتی به محرمات الهی میرسد چشم میپوشد، امام زمان(عج) به او افتخار میکند! (ره)🌱 ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم
✍️ انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردان
✍️ حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مــدیون حسینیم کـه داده دل ما را گاهی به علی اصغر و گاهی به رقیه ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لےَِ الذُّنُوبَ الَّتے تُحْرِمُنےَِ الْحُسَیْنﷺ ْ ... خدایا گناهانے ڪہ مرا از "حسین" محروم میکند ببخش... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 💚 امام رضا 🕊 قربون کبوترات 😢 یه نگاهی هم بکن به زیر پات... ❤️ خبر دارم از همه دل میبری... ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ما گـمشدگانیم که انـدر خـمِ دنیا تنـها هنرِ ماسـت که مجـنون حسیـنیم فیلم سینه‌زنی ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 💞 بار خدایا❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از آن به سویت توبه کردم و مجدّداً به سوی آن برگشتم،😔 🍃 و عهدی را که بین من و تو بود با گستاخی و جرأت نقض کردم؛ زیرا با کَرََم و عفو تو آشنا بودم😭🌿 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🌼🤲 ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 صدفتنه‌درعراق‌ویمن‌هم‌بپاشود ! ماراحسین‌، دور‌خودش‌جمع‌میکند #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌
هزار شکر نمردم که باز می‌بینم کتیبه‌های عزا؛ مشکی محرّم را به نور خویش عزاداری مرا پُر کن به سایه‌ات بپذیر از گدات این کم را
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_یک تو یه جمعی دور حاج قاسم حلقه نشسته ب
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) : خدایا تو شاهدی ، پنج روز مانده به عملیات والفجر هشت، صورت های بسیجی ها از اشک 😭 خشک نشد! گریه مُدام ، گردن کج ، فریاد و ناله که ما را شرمنده و روسیاه نکن. پیش از آن که به دل اروند🌊 بزنند اروندی که هرگز نتوانسته بودیم در یک نقطه مشخصی که می خواستیم نیرو بفرستیم ، بس جزر و مدش شدید بود اما؛ بچه ها پیش از حرکت توسل خوانده و بی بی زهرا (س) را صدا زدند. فریاد در میان آب ، در میان طوفان🌪، موج های خروشان🌊 بلند بود. اشک ها ، عصای موسی(ع) شد و نیل را شکافت . اروند را شکافت و بسیجی های مظلوم را عبور داد. وضعیت آن شب تغییر کرد. دریا طوفان و آب خروشان شد. ما حالت ساکن می خواستیم ، اما آسمان و دریا به هم خورد. وحشت وجود همه را فراگرفته بود. خدا شاهد بود که کنار اروند می لرزیدیم و نجوا می کردیم "یازهرا" می گفتیم. اشک و فریاد... خدایا تو خودت موسی(ع) را از نیل عبور دادی ، ما را هم عبور بده . خدایا تو خودت گفتی(( وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدینّهُم سُبلَنا )) خودت گفتی حرکت کنید ، من هدایت می کنم. تو کمکمان کن. و خدا در آن شب عملیات ، کمکمان کرد . و اروند شکافت .... ... 📚حاج قاسم .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پیش بینی عجیب درمورد آینده انقلاب (از زبان همسرش): چند ماه قبل از شهادت همسرم در خانه نشسته بودیم. سید علی یك را از روی قلیان برداشت و كف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این كه هیچ، بدن من به آتش جهنّم هم حرام است. بعد سید علی گفت به زودی می‌رود و انقلاب پیروز خواهد شد دو سال بعد از پیروزی انقلاب شخصی رئیس جمهور خواهد شد كه نامش «سید علی» است. از آن‌روز به بعد منتظر حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است كه خودتان رئیس جمهور می‌شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم. بعد ذغال، را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت. ✍مصاحبه وحید یامین پور با همسر شهید، سال۹۱ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 و کربلا را تو مپندار که شهرےست در میان شهرها و نامےست میان نام ها... نه ! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام را راهی به سوی حقیقت نیست ڪربلا! ما را در خیل ڪربلائیان بپذیر.... ... 🏴 @aah3noghte🏴