eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهارم: خشونت از نوع درجه
به قلم شهید مدافع حرم : زندگی در خیابان شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒.. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣 اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣… تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨 کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱 بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_چهارم مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دید
💔 روایتی متفاوت از مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید: سعید به طور عجیبی چهره‌ای نورانی داشت،😍 آنقدر که هروقت نگاهش می‌کرده بلند ذکر را به زبان می‌آوردم. اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.😇 او حالا با پای خاطرات، به روزی می‌رود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه می‌رود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت می‌کند:😔 وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره‌ ماه سعید را ببینم، بلند گفتم: "مادر! حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته بشن. اصلا حیف این صورت و سیما بود که نشه!"😘 پدر سعید مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود😊 و برای ازدواج او لحظه شماری می‌کرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کردم و گفتم: "بابا! من حسرت دارم و می‌خواهم برایت دست و آستینی بالا کنم."☺️ آن موقع هنوز بیست سالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمی‌خواهد.😅 گفتم: "این چه حرفی است که تو می‌زنی؟"😳 اما سعید حرفش یکی بود؛ "تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم."☝️ گفتم: "خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده."🙂 وقتی دید من دست بردار این قصه نیست و اصرارهایم ادامه دارد، گفت: "چشم بابا! شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، ان‌شاءالله خبرش را به شما می‌دهم" و سعید درست پانزده روز بعد به رسید.😇 ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهارم ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهتری
✨روزهـــای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... " عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود .. مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖... سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_چهارم آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….😞 غیر از پیش نماز اون سالها،
💔 رمان مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود. میتونست  با حقوق بازنشستگی و سود ڪرایه بدست اومده از حجره ے پدرے آقاے خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنہ و با من عین یڪ کلفتے ڪه همیشہ منت نگهداریمو تو سر فامیل میڪوبوند رفتار کنہ! 🌹🍃🌹 بہ اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یڪ دختر تو اون روزگار و یڪ موجود تو امروزڪرد. اون ڪارے ڪرد تو خونہ ی خودم احساس خفگے ڪنم و مجبورم ڪرد در زمان دانشجوییم از اون خونہ برم و در خوابگاه زندگے ڪنم. 🍃🌹🍃 اما من ڪم ڪم یاد گرفتم چطورے حقمو ازش بگیرم. بہ محض بیست  ودو سالہ شدنم ادعاے میراثم رو ڪردم و سهم خودم رو از اموال و املاڪ پدرم گرفتم وبا سهمم یڪ خونه نقلے خریدم تا دیگہ مجبور نباشم جایے زندگے ڪنم ڪه بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل ڪرد. اما در دوران نوجوانے خوشبختیهاے من زمانے تڪمیل شد ڪہ عاطفہ هم بہ اجبار شغل پدرش بہ اروپا مهاجرت🛫 ڪرد و من رو با یڪ دنیا درد و رنج وتنهایے تنها گذاشت. 🍃🌹🍃 بے اختیار با بیاد آوردن روزهاے با او بودنم اشڪم سرازیر شد و آرزو ڪردم ڪاش بازهم عاطفہ را ببینم. 🌹🍃🌹 غرق در افڪارم بودم ڪه متوجہ شدم جلوے محوطہ ےمسجد دیگر ڪسے نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهاے دوروبرش ڪے رفتہ بودند. دلم به یکباره گرفت.باز احساس ڪردم. 🌹🍃🌹 از رو نیمڪت بلند شدم و مانتوے ڪوتاهمو ڪه غبار نیمڪت بروش نشسته بود رو پاک ڪردم. هنوز رطوبت اشڪ😢 رو گونہ هام بود. با گوشہ ے دستم صورتم رو پاڪ ڪردم و بے اعتنا بہ یڪ مردڪ بے سروپا و بدترڪیب راهمو ڪج ڪردم و بسمت خیابون راه افتادم. ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_چـــهـــارم (م
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مــرگ یــا غــرور) غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😒 بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... . تا مرز جنون عصبانی بودم ...😡😡 حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... . رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... . رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .😐 پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... . عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم ...😒 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) قسمت چهارم جنوب ایران🇮🇷 دهه شصت #جبهه های نبرد. عم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) لشکر ۴۱ثارللّه بود، ما هم بچه های هرمزگان. تیر ماه سال۶۵ بود و ها برای عملیات به نیروی غواص نیاز داشت. ما را خواست و در جلسه ای توجیه کرد. کار سخت بود، نیروی توانمند کم بود، حاجی گفت: _نیاز به تقویت و افزایش گردان غواص داریم و بچه های هرمزگان می توانند.💪 بروید و مقدمات راه اندازی گردان های غواصی را آماده کنید. ما قبول کردیم چون او فرموده بود؛ اما او هم حال ما را می دانست، اول راهیمان کرد مشهد پابوس امام رضا. وقتی برگشتیم آماده بودیم سخت ترین کارها را انجام دهیم و همین هم شد، درخشش گردان ۴۲۲ در عملیات سه ماه بعد. ✨فرمانده که باشی،نیروهایت را می شناسی! نمی گویی:می شود؟می توانی؟ می گویی:انجام بدهید. این خودش بار معنایی خاصی دارد. یعنی شما می توانید.یعنی کار برای مؤمن باز نیست،یک نقطه شروع حرکت است. فرمانده که باشی نیاز نیروهایت را هم می دانی. توکل و توسل رمز شروع امیدوارانه است و رمز پایان سعادت طلبانه! با توکل، نیاز را به نیرو می گوید و او را رهسپار حریم یاری می کند تا با توسل، امر ش را انجام دهد. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم
✍️ انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_چهارم سپاه قدس به فرماندهی سلیمانی در تمامی زمینه‌های سیاسی، اقتصادی و امنیتی و به‌ویژه د
💔 هر قدر که داخل ایران، او را کم می‏شناسند، خارج از این مرزهای جغرافیایی، قصه‌های حیرت‌آوری از او بر سر زبان‌هاست که با آمیخته‌ای از راست و دروغ، شبحی ترسناک و هول انگیز از او ارائه می‏دهد، که گویی همه منافع آمریکایی‏ها را در خاورمیانه به خطر انداخته است و جالب آنکه هر قدر آنها او را ترسناک‌تر و هول‌انگیزتر معرفی می‏کنند، اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را می‏شناسند، از حجب و تواضع و آرامش او می‏گویند، مردی که برخلاف آنچه آمریکایی‏ها می‏گویند، مرموز نیست. هر قدر او آرام و بی‏‌سر و صدا می‏رود و می‏‌آید و کارهایش را انجام می‏دهد، بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی در مورد او، یعنی سردار سرلشکر قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس ایران خیلی خبرها هست. آنها از او و سپاه تحت امرش می‏ترسند و همین ترس سرآغاز خبرهای بعدی است، آنها او را تروریست می‏خوانند، بارها و بارها تحریمش می‏کنند، به او اتهام دخالت در امور سایر کشورها را می‌زنند، او را فردی بسیار قدرتمند در عرصه سیاست خارجی جمهوری اسلامی در خاورمیانه توصیف می‏کنند، او را متهم پرونده ترور رفیق حریری می‏دانند و سرانجام آنکه، آنها در کنگره آمریکا، صریحاً و رسماً پیشنهاد ترور او را می‏دهند! شاید تعجبی هم نباشد، آخر آنها از مبارزه با قاسم سلیمانی و نیروهایش ناتوان شده‌اند، به همین سادگی! 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے گفت: «نگران نباش پسرم! با من بیا تا بہ ا
💔 ✨ نویســـنده: یڪے از قرص هاے زرد رنگ را ڪف دستش گذاشت و گفت: «آب از کجا برایتان بیاورم؟" ڪشیش ڪہ حالا بدنش داغ شده بود و داشت گر مےگرفت، خواست قرص را از دست او بگیرد و در دهانش بگذارد و بدون آب قورت بدهد، اما به خود ندید ڪہ دستش را از روے میز بردارد. دهانش خشڪ و زبانش چغر شده بود. گفت: «قرص را بگذارید توے دهانم.» رستم قرص را بین دو لب ڪشیش گذاشت. ڪشیش قرص را بہ سختے قورت داد. سیبڪ برآمده ے گلویش، چند بار بالا و پایین رفت. یڪ بار دیگر ترس و نگرانے بہ جان رستم افتاد؛ فڪر ڪرد اگر این پیرمرد بمیرد چہ خاڪے بہ سرش بریزد؟ چگونہ از این دخمہ فرار ڪند؟ با سارقینے ڪہ در بیرون ڪلیسا انتظارش را مے ڪشیدند چہ ڪند؟ لابد او را به جرم قتل ڪشیش دستگیر مے ڪردند. آرزو ڪرد ڪشیش نمیرد. اگر او ڪتاب را بہ صد هزار دلار مے خرید، مے توانست بہ ڪشورش برگردد و همان گونہ ڪہ نقشہ ڪشیده بود، زمینے بخرد، خانہ اے در آن بسازد و مشغول ڪشاورزے شود. دختر عمویش را هم بہ زنے می گرفت. سنگ قبرے هم روے قبر پدرش مے گذاشت تا باد و باران قبر را صاف نڪند. مے توانست با این پول، همه ے آرزوهایش را برآورده ڪند. آینده و سرنوشتش با ڪشیش گره خورده بود. ڪشیش سعے ڪرد ڪمرش را راست ڪند. قوت از دست رفتہ بہ جانش باز مے گشت و پاهایش از تشت اسید بیرون آمده بودند. رستم صندلے را بہ پاهاے او نزدیڪ ڪرد و از او خواست روے آن بنشیند. ڪشیش آرام و البتہ ڪمے لرزان روی صندلے نشست، نفس بلندے ڪشید، عرق پیشانیش را با آستین قبایش پاڪ ڪرد و گفت: «نترس پسرم، نترس! حالم خوب مےشود." پشتش را بہ صندلی تڪیه داد. نگاهش را بہ مردے دوخت ڪہ در مقابل گنجے ڪہ داشت یڪ ڪوپڪ نمےارزید. با صدایے پر از خش خش ڪہ از گلوے خشڪش بیرون مے زد پرسید: "تو این ڪتاب را از ڪجا بہ دست آوردے؟" رستم گفت: «ما در جنوب تاجیڪستان در نزدیڪے مرزهاے افغانستان زندگے مے ڪنیم. پدرم ڪشاورز بود. 6 ماه پیش، قبل از مرگش، مرا صدا زد و گفت ڪہ مے خواهد رازے را پیش من فاش ڪند. گفت ڪہ یڪ ڪتاب قدیمے ڪہ از پدرش و او هم از پدرش بہ ارث برده در اختیار دارد. گفت ڪہ مے خواهد آن را بہ من بدهد تا با فروش آن، بہ وضع زندگے خودم، مادرم و خواهرم را سروسامان بدهم. او ڪتاب را در یڪ صندوقچه ے فلزے، در گوشہ ے حیاط خانہ مان دفن ڪرده بود. گفت در ۱۹۲۶ از ترس سربازان روس آن را دفن ڪرده است. گفت هیچ ڪس نمےداند این ڪتاب چقدر قیمتي است. گفت برو مسڪو و این ڪتاب را بفروش. گفت مواظب باش ڪسی آن را از چنگت در نیاورد و به مفت نخرد. گفت دنیا سرای دزدان است، به یغمایش ندهی، گفت..." ڪشیش فڪر ڪرد گفته هاے این جوان همچون پتڪ بر سرش ڪوبیده مے شود. او ڪہ اغلب نسخہ هاے خطے را بہ مبلغ ناچیزے از افراد نیازمندے چون او خریده بود، نمے بایست این کتاب را بہ قیمت برآوردن آرزوهاے او و وصیت هاے پدرش بخرد. داستان پسرڪ، شبیہ داستان بسیارے دیگر از فروشندگان نسخه ے خطی بود. انقلاب بلشویڪ صدها بلڪہ هزاران جلد از ڪتاب هاے قدیمے را روانہ ے خاڪ ڪرده بود؛ بہ خصوص ڪتاب هاے مذهبے ڪہ در جمهورے هاے شوروے سابق در امان نبودند و حالا با فروپاشے آن حڪومت، خاڪ ها شخم مےخوردند و همہ ے آن ڪتاب ها از دل خاڪ بیرون مے آمدند. اما این ڪتاب با همہ ے آن ها فرق مے ڪرد؛ اوراق ڪاغذ پاپیروس مصرے داد مے زد ڪہ باستانے اند. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_چهارم [قرآن، قانون قوم برگزیده] ثُمَّ الْتَفَتَتْ عَلَیْهَا السَّلامُ إلَی أ
💔 [فاطمه (س)، جایگاه خود، پیامبر (ص) و علی (ع) را  بازمی‏شناساند] ثُمَّ قَالَتْ: أَیُّهَا النّاسُ! سپس فرمود: ای مردم! اعْلَمُوا أَنِّي فَاطِمَةُ، وَ أَبِي مُحَمَّدٌ (صلی الله علیه و آله) بدانید من فاطمه ام و پدرم محمّد است (که صلوات و درود خدا بر او و خاندانش باد). أَقُولُ عَوْداً وَ بَدْءاً آنچه می گویم، آغاز و انجامش یکی است  وَ لَا أَقُولُ مَا أَقُولْ غَلَطاً، و هرگز ضد و نقیض در آن راه ندارد  و آنچه را می گویم غلط نمی گویم وَ لَا أَفْعَلُ مَا أَفْعَلُ شَطَطاً. و در اعمالم راه خطا نمی پویم. (لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ به یقین، رسولی از خود شما به سویتان آمد که رنج های شما بر او سخت است حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ). و اصرار بر هدایت شما دارد و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است. فَإنْ تَعْزُوهُ وَ تَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبِي دُونَ نِسَاءِکُمْ، هر گاه نسبت او را بجویید، می بینید او پدر من بوده است نه پدر زنان شما! وَ أَخَا ابْنِ عَمِّي دُونَ رِجَالِکُمْ، و برادر پسر عموی من بوده است نه برادر مردان شما. وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِيُّ إلَیْهِ (صلی الله علیه و آله). و چه پر افتخار است این نسب، درود خدا بر او و خاندانش باد! فَبَلَّغَ بِالرِّسَالَةِ صَادِعاً بِالنَّذارَةِ، آری، او آمد و رسالت خویش را به خوبی انجام داد و مردم را به روشنی انذار کرد. مَائِلاً عَنْ مَدْرَجَةِالْمُشْرِکِینَ از طریقه مشرکان روی بر تافت ضَارِباً ثَبَجَهُمْ، آخِذاً بِأَکْظَامِهِمْ، و بر گردن‏هایشان کوبید و گلویشان را فشرد، تا از شرک دست بردارند و در راه توحید گام بگذارند.  داعِیاً إلَی سَبِیلِ رَبِّهِ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، او همواره با دلیل و برهان و اندرز سودمند مردم را به راه خدا دعوت می کرد. یَکْسِرُ الأَصْنامَ وَ یَنْکُتُ الْهَامَ، حَتّی انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ، بت ها را در هم می شکست و مغزهای متکبّران را می کوبید، تا جمع آنها متلاشی شد حَتّی تَفَرَّی اللَّیْلُ عَنْ صُبْحِهِ، و تاریکی ها برطرف گشت. صبح فرا رسید وَ أَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ، و حق آشکار شد. وَ نَطَقَ زَعِیمُ الدِّینِ، وَ خَرِسَتْ شَقَاشِقُ الشَّیَاطِینِ، نماینده دین به سخن درآمد و زمزمه های شیاطین خاموش گشت. وَ طَاحَ وَشِیظُ النِّفَاقِ، افسر نفاق بر زمین فرو افتاد. وَ انْحَلَّتْ عُقَدُ الْکُفْرِ وَ الشِّقَاقِ گره های کفر و اختلاف گشوده شد وَ فُهْتُمْ بِکَلِمَةِ الإخْلَاصِ فِی نَفَر مِنَ  و شما زبان به کلمه اخلاص (لا اله الا الله) گشودید، الْبیْضِ الْخِمَاصِ.  در حالی که گروهی اندک و تهی‏دست بیش نبودید...! ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهارم مردی چهارشانه و قدبلند با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت و مشکی که
💔 شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن وازیاد بردن تنهایی ام دنبال این خوشی ها بروم اما آخر کار، نتوانستم چطور بدون یک دلارام باشم؟! وقتی درمدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند ، معلممان گفت نماز یعنی حرف زدن با خدایی که همیشه حرف هایمان را می شنود و تنهایمان نمی گذارد ؛ گاهی یک جمله از یک معلم ، هرچند کوچک در ذهن می ماند واین جمله ازآن معلم در ذهنم ماند همین شد که توانستم باتنهایی ام کنار بیایم و یادخدایی که از رگ گردن نزدیک تر است زندگی کنم نه باکسانی که درکشان نمی کنم... وهمین شد که با تفریح های متفاوتم واخیرا انتخاب رشته ام شده ام وصله ناجور و سوژه خنده اقوام!....😏 -آخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تونمی دونی نماز چند رکعته وخداوپیغمبر کی اند که میخوای بری حوزه؟همیناس دیگه!چیز جدیدی نداره! -ببین عزیزم رو میشه توی پزشکی و شمیمی وفیزیکم دید ! تازه به مردم خدمت می کنی دل خدا هم شاد میشه!😊 -ثنا و خاله مرجان در حال آخرین تلاش ها برای هدایت من هستند! سعی می کنم لبخندم را گوشه لبم نگه دارم😅 -اولا تو حوزه خیلی مسائل پیچیده تری هست که برام جذابیت داره! دوما حرفای شمادرست! ولی علاقه خود منم مهمہ! من قبول دارم علوم وتجربی و پزشکی ام به خداشناسی مربوطه، ولی دیگه منو ارضا نمی کنه! من که کلی مطالعه کردم، تست شخصیت زدم و به این نتیجه رسیدم گروه خونم به پزشکی نمی خوره!تودبیرستان برام شیرین بود ولی الان دیگه نه! ✍نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهارم نعم الهی، مقدم بر درخواست و استحقاق حضرت زهرا علیها السلام در ادام
💔 در اينجا سؤالی قابل طرح است كه آيا همين سخنگو يعنی حضرت زهرا علیها السلام و همين سخنان از نعمت ها نيستند؟ آيا اين حنجره و حلقوم و اين قلب و صدر و سينه كه مملو است از معارف الهيه، نعمت الهی نيست؟ آيا از بزرگترين نعمت های الهيه نيست؟ آيا از اين نعمت الهی قدردانی كردند؟ آيا شكر اين نعمت را به جا آوردند؟ آيا شما اين نعمت را شكر كرده ايد؟ ديگران چگونه از اين قلب و سينه شكرگزاری كردند؟ شکر، موجب افزایش نعمت حضرت زهرا علیهاالسلام می فرمايند: «وَ اسْتَحْمَدَ اِلَی الْخَلائِقِ بِإِجْزالِها». خداوند از خلائق در مقابل كثرت نعمت هایش طلب حمد كرده است. اِجزال همان اِكثار است، يعنی خداوند از بندگانش طلب حمد فرموده در مقابل نعمت هايش، امّا برای افزونی نعمت ها. حمد يعنی ستايش و ستايش تنها در برابر كمال صورت می گيرد و كمالات همه مختص خداوند است. كسی كه دارای صفت جود و كرم است به انسان چيزی عطا می كند. حال گاهی از اين عمل تشكر می شود يعنی تشكر از فعل و عطايی كه به انسان كرده امّا گاهی ستايش از آن صفت زيبای آن شخص می شود يعنی ديگر تشكر نيست بلكه ستايش است نسبت به آن صفت زيبای جُود و كرمی كه آن شخص دارد. و آن صفت، مبدأ فعل است سپس حضرت زهرا علیهاالسلام فرمود: خداوند طلب حمد كرده از بندگانش برای اينكه نعمت هايش را زياد كند. «وَثَنّی بِالنَّدْبِ إِلی أمْثالِها». خداوند دوباره شما را به امثال اين نعمت ها دعوت کرده است. چون در قبل ندب به كار برده حضرت در اينجا هم نَدْبْ را تكرار كرده اند. امّا مراد از امثال اين نعمت ها چيست؟ برخی از بزرگان احتمال داده اند كه مراد اين است كه خداوند تنها نمی خواهد به شما نعمت های دنيويه بدهد بلكه می خواهد نعمت های اخرويه هم به شما عطا كند. يعنی نعمت هايی كه از بين رفتنی نباشد بلكه جاودانه بماند. پس خداوند دعوتش را تكرار كرده تا اين نعمت های اخرويه و جاودانه را هم به شما بدهد و اين به وسيلۀ طاعت و عبادات حاصل می شود، يعنی با انجام اعمال صالحه و حسنه. يعنی اگر اينها را انجام دهيد خداوند امثال آنها را به شما می دهد. حال این بحث عقلی مطرح می شود كه آيا نعمت های اخرويه مثل نعمتهای دنيويه است تا كلمه امثال به كار برده شود يا خير؟ همان طور كه عرض كردم اكثراً به اين معنا رسيده اند كه اين نعمتها اعم از اخرويه و دنيويه است، يعنی در نعمتهای دنيويه متشابه و متماثل آن را به شكلهای گوناگون عطا فرمايد كه اشاره است به فيّاضيّت حق تعالی در تفضّلاتش. امّا می توان اين احتمال را داد كه چه بسا خداوند به نعمتهايش می افزايد با ستايش و حمدی كه ما نسبت به او داشته باشيم و شكر و قدردانی اعم از قلبی و لفظی و عملی انجام دهيم. اين شكر خود موجب افزايش نعمتها می شود. اخلاص در عمل، ثمره توحید «وَ أشْهَدُ أَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ» . پس از اينكه حضرت حمد و ستايش خدا فرمود، به اقرار توحيد می پردازد و گواهی می دهد كه نيست خدايی جز اللّه تعالی، ذاتی که مستجمع جميع صفاتست و شريكی برای او نيست.  «كَلِمةٌ جَعَلَ الإِخْلاصَ تَأْويلَها». خداوند برای اين كلمۀ توحيد، تأويلی قرار داده است. يعنی نتيجه و تأويل اين شهادت به وحدانيت، اخلاص در اعمال است. اگر توحيد درختی باشد ميوه ای هم دارد. ميوه و ثمرۀ اين درخت، اخلاص در عمل است. توحيد ذاتی، توحيد صفاتی و توحيد افعالی هم نتيجه ای دارد و آن توحيد در عبادت است. توحيدی مثمر ثمر و اخلاص آور است كه از واردات قلبيه باشد. اخلاص در عمل يعنی ما در اعمالمان هيچ موجود ديگری را در نظر نگيريم و جملات بعدی حضرت زهرا علیهاالسلام هم شاهد بر همين معناست يعنی حصول باور، چون تصديق های عقلی غير از باورهای قلبيه است. واردات قلبی، يعنی اين دل باورش بيايد كه همه در مقابل او هيچ اند. اين باور قلبی است و اخلاص در عمل می آورد و ديگر محال است چنين انسانی در عمل دچار ريا شود. لذا اهل معرفت می گويند: بايد اوّل قلب را خالص كرد چون با خلوص قلب، خلوص در عمل هم پيدا می شود. خلوص قلب يعنی اوّل قلبت را موحّد كن بعد عملت توحيدی می شود. يعنی همان خلوص در عمل. پس با وارد شدن اين معنا در قلب كه مالك الملك حقيقی و ولی نعمت واقعی اوست و همه در مقابل او هيچ اند، به اصطلاح به توحيد ذات و صفات و افعال می رسيم كه «لامُؤثِرَ فی الوُجودِ الا اللّه». خلاصه اگر می بينيم در اعمالمان خللی وجود دارد بايد بدانيم كه خلل در توحيد ما است. از اين خلل در توحيد به ضعف ايمان هم تعبير می شود. لذا دليل اينكه بعضی خلوص در اعمال ندارند اين است كه توحيدشان خلل دارد يعنی غير از خداوند را مؤثر می دانند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_چهارم 🌷 این‌جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دست‌ها
💔 🌷 چندروزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم. داشتم به فروشندگی عادت می‌کردم. زرگریِ‌ ابونعیم ، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حلّه داشت. دیوارها و سقف مغازه ، آینه‌کاری شده بود. من و پدربزرگ و دو فروشنده‌ی دیگر ، میان قفسه های شیشه‌دار و جعبه‌های آینه می‌نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود و یا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود ، به مشتری‌ها عرضه می‌کردیم. ردیف قفسه‌ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیف‌های بالایی چنان شیب ملایمی داشتند که مشتری‌ها می‌توانستند گران‌بهاترین آویزها و گردن‌بندها را روی مخمل‌های سبز و قرمز کف‌شان ببینند. آن روز صبح ، تازه در را باز کرده‌بودیم. آجرهای فرشی جلوی مغازه ، آب‌پاشی شده بود. بوی نم آجرها قاطی بوی عطر گران قیمتی شده بود که پدربزرگ به خود می‌زد. هوا خنک و فرح‌بخش بود. دو بازرگان هندی ، با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند. 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نزدیک به چندماهی بود که محمد در صحبت هایش حرف از سوریه را بیان می کرد و می‌گفت هرزمان که شرایط اعزام مهیا شود بی‌شک و بی‌درنگ راهی خواهم شد. درحالی که با بغض میان صدا و اشک حلقه زده درچشمانش به خاطرات محمد می اندیشید وحرف های او در ذهنش تداعی می کرد که در این حال گفت: زمانی که‌ می‌خواست برود به من گفت "فاطمه! شهادت آرزوی قلبی ام است اما من برای دفاع می روم". بالاخره آرزوی دیرینه محمد محقق شد و با اعلام خبر اعزام ها در یک دوره 5 روزه به تهران اعزام و مورد آموزش‌های مختلف و ویژه قرار گرفت و دوباره به اراک بازگشت. محمد بارها می‌گفت که تمام دغدغه او سوریه و کودکان آنجا است و مدام بچه‌های سوریه را با دخترمان ریحانه مقایسه می کرد به گونه ای احساس دین به‌وضوح از حرکات و رفتار او پیدا بود. 28 شهرویور ماه روزی بود که محمد تمامی حرف های خود در قالب وصیت نامه نوشت و در میان مفاتیح گذاشت و از من خواست تا زمانی که مطمئن نشدن به شهادت رسیده آن را باز نکنم. 👇🌼👇🌼👇
💔 ...🕊🌹مادر شهید: علی، فرزند نهم ما بود. سال 69 با دختر آخرم که دو قلو بودند متولد شد. به‌دلیل علاقه‌مان به اهل بیت این نام را برایش انتخاب کردیم. او پسر درس‌خوانی بود و به‌قدری به‌فعالیت در بسیج علاقه داشت که گاهی کتابش را در کلاس می­‌گذاشت و می­‌رفت در ستاد امر به معروف برای‌شان چای درست می­‌کرد، استکان­ها را می­‌شست. مسئولان ستاد هم به من اطمینان می­‌دادند که بگذارید علی بیاید اینجا و مشغول باشد، درست تربیت شود. البته خودم هم دوست داشتم او در این مسیر برود، درسش که تمام شد کنکور داد و در رشته معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران سربازی‌اش را هم طی کرد. 🌻👇🌻👇🌻👇
شهید شو 🌷
💔 ✨برای اولین بار منتشر شد✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهارم همسرم ابتدا سجده کرد و بعد از دلجویی
💔

✨برای اولین بار منتشر شد✨

 
 


غلامحسین گفت: "چنین قراری نداشتیم! من صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید هماه برادرش این راه را پیاده طی کند"


به او و حرف هایش احترام می گذاشتم و دیگر چیزی نگفتم...


بعد از مدتی محمدحسین و محمدرضا خسته و کوفتهوارد خانه شدند.
محمدحسین سریع به طرفم آمد و گفت: "مادر! چرا وقتی پدر ماشین دارد ما باید پیاده بیاییم"؟

گفتم بهتر است سوالت را از خودش بپرسی، او برای کارهایش پاسخ قانع کننده ای دارد...


بعد از ناهار، محمدحسین با قیافه حق به جانب از پدرش پرسید: "چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟"

پدر او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
"به خاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند، این کار خوبی نیست که جلوی آنها شما هر روز و هر لحظه با پدر باشی؛بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانش آموزان می شود و این تبعیض از تاثیر کلامم کم می کند. من به خیلی از بچه ها گفته ام شما مثل فرزندانم هستید و من به جای پدرتان هستم باید عملا ثابت کنم... آیا به نظر تو کار بدی کردم؟"


محمدحسین کمی فکر کرد و گفت: "شما کار خوبی کردی" 
این را گفت و برای بازی به طرف حیاط دوید...




... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_چهارم ...🕊🌹او در دبیرستان رشته علوم انسانی را خواند و در دانشگاه رشته مدی
💔 ...🕊🌹 رسول به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. وقتی از همان ابتدا در خط ولایت بود در انتها نیز به دفاع از حریم ولایت رفت. چه ولایتی بالاتر از امام حسین(ع) که از حریم خواهرش دفاع کند و این هم نتیجه‌اش بود که به مقام شهادت رسید.  شهید رسول خلیلی بصیرت دینی داشت و مطیع حرف پدر و مادرش بود. از ایشان مشورت می گرفت و راهکار می‌خواست حتی در انتخاب دوست و رفیق. در تشییع جنازه‌اش سیل جمعیت، همه از قشر جوان و دوست و همکار و همکلاسی‌های خودش بودند.  به رعایت حلال و حرام اهمیت زیادی می‌داد. روزی که فردای آن عازم سوریه بود، خمس مالش را حساب کرد. در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر فعال بود. یکی از دوستانش می‌گفت بعد رسول کسی نیست که به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن.  اواسط شهریور ماه بود که تصمیم به رفتن گرفت، وصیتنامه اش را هم نوشت و به رسم امانت به پدر سپرد تا اگر برنگشت دستخطی برای آن ها به یادگار گذاشته باشد. از زیر قران رد شد و رفت و از همه چیز دل کند و مادر و پدر و برادرش برایش آرزو های خوب کردند.  🍃👇🍃👇🍃👇
💔 شهید خلیلی از همان دوران کودکی‌اش، به مسجد و هیئت‌های مذهبی علاقه نشان می‌داد. ما هم تشویقش می‌کردیم. یادم هست حتی شب‌هایی که زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روح‌الله را سوار موتور می‌کردیم و به هیئت می‌بردیم، به نماز اول وقت علاقه فراوانی داشت. قرآن می‌خواند، در هیئت‌ها مداحی می‌کرد. شهدا را برای خودش الگو کرده بود. هروقت در تلویزیون از دفاع مقدس می‌گفتند یا وصیت نامه شهدا را می‌خواندند، با دقت گوش می‌کرد. خلاصه خیلی در این زمینه‌ها _خدا را شکر_ فعال بود. 🍃👇🍃👇🍃👇
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_چهارم ...🕊🌹 بابک یکی از فعال ترین جوان های شهر بود. سرشار از زندگی بود و
💔 بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود ، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما . من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم. گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و …فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم…حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم…فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم. 🌻👇🌻👇🌻👇