💔
ای چشم مهربانِ تو صبح علیالدوام
روز از کنار پِلک تو آغاز میشود...
«اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دِينَ اللَّهِ الْقَوِيمَ وَ صِرَاطَهُ الْمُسْتَقِيم...»
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #چله_عاشقی قرائت #دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه روز بیست و ششم به نیت #شهید_محمدجواد_تندگویان یَا
💔
#چله_عاشقی
قرائت #دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
روز بیست و هفتم
به نیت #شهید_مجتبی_یداللهی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ،
وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ،
وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَج...
توصیه امام خامنه ای(حفظهالله)به دعای هفتم صحیفه سجادیه برای دفع بلا
تصویر دعا سنجاق شده است❌
#التماس_دعا
#پروفایل #استوری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#دستش را
محکم بگیر
بازار است
و شلوغی
و همین
#یک_دست...
دستش اما حکایتی دارد...
#فداےسیدعلےجانم ♥️
#استوری #پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #دستش را محکم بگیر بازار است و شلوغی و همین #یک_دست... دستش اما حکایتی دارد... #فداےسیدع
ساعت ۱۱
سخنرانی حضرت عشق به مناسبت ولادت حضرت زینب علیها سلام و روز پرستار
یادتون نره🙃
💔
مانند کودکی که انگشت پدر
را در خیابان در دست گرفته
وقتی از خانه بیرون میآیید سعی کنید
انگشت خدا را در دست بگیرید
و این انگشت را رها نڪنید!🍁
#استادپناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
اِلهى مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ
فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً
کیست که
لذت محبتت را بچشد
و به جای تو کس دیگری را قصد کند..!
خدایا لذت عشقت رو به ما بچشون🤲
#دم_اذانی
#مناجات_محبین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
یا سَیِّدَتي یا زَینَب اِشْفَعي لي في الجنَّة
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_چهارم #ابراهیم_حسن_بیگے عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: اگر حق
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد.
افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند.
شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید:
تو اینجا چه می کنی عبدالله؟
نکند تو هم جزء توابین شده ای؟
بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد:
لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله أریب به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد.
هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد.
بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:
تو از من چه می خواهی نافع؟
چرا دست از من برنمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت:
بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟
اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645