💔
يَا مَنْ يَمْلِكُ حَوَائِجَ السَّائِلِينَ
وَ يَعْلَمُ ضَمِيرَ الصَّامِتِينَ
لِكُلِّ مَسْأَلَهٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ وَ جَوَابٌ عَتِيدٌ
اي كه مالك حاجات خواهندگانی،
و از باطن لب فروبستگان خبر داري،
از سوی تو برای هر خواهشی، گوشی شنوا، و پاسخی آماده است...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
پیامبر اڪـرم صلی الله علیـه و آلـه:
یا علیُّ.... فَـإذا غَضِبتَ فاقْعُدْ و تَفَـكَّرْ في قُدْرَةِ الـرَّبِّ عَلَي العِـباد و حِـلمِهِ عَنْهُم..
ای علے!
هرگـاه به خـشم آمدی بنشـین و درباره ی قدرتـی ڪه پروردگار بر بنـدگان دارد و گذشــتی ڪه از آنـها مےڪند، بیندیش...
مشکات الانوار/ ۲۱۸
#حدیث
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
امام رضا (ع):
اگر نیڪے کنید بر خودتان نیکے
کردهاید؛
اگر بدی کردید پشیمان
شوید و جبران ڪُنید، خدایے هست کہ
ببخشد :)😍
عیون اخبار،ج۱،ص۲۹۴
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
میخواستم بـزرگ بشـــم
درس بخــونــم
مهندس بشم
خاکمــــو آبــاد کنـــم
زن بگیرم
مادر و پدرمــو ببـرم کربلا
دختـــرمـــو بـزرگ کنــــم ببـــرمــش پارک
تو راه مــدرسه با هـــم حرف بزنیـــم
خیلـــی کارا دوسـت داشتــــم انجـــام بـــدم
خــب نشــــد ...!
...
بایـــد مــی رفتـــم از مـــادرم، پـــدرم، خاکم، نامـوســـم، دختــــــرم و … دفاع کنــــم.
رفتـــم که
دروغ نباشـــه
احتـــــرام کم نشــه
همدیگهرو درک کنیم
ریـا از بین بــره
دیگه توهیـــن نباشه
محتــاج کسی نبــاشیم!
"بخشی از وصیتنامه تخریب چی نوجوان #شهید_کاظم_مهدی_زاده"
شهادت: تیر 1365 عملیات کربلای1 – مهران - ارتفاعات قلاویزان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#کپی_ممنوع
💞 @aah3noghte💞
@hdavodabadi
💔
از علت شادی قم بگذریم
ولی علت غمگینی سمنان اینه که دو تا رییس جمهور تقدیم ایران کرد که هیچ تپه ای رو سالم نذاشتن:(
والا...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تڪفیری را گیر می اندازند...
طرف به عربی فحش مےدهد ڪه شما خنزیر هستید و فلانید. #جواد مےگفته "انا الصدیق". یارو می گفته لا، انت الخنزیر.
بعد یکجایی میخواهد فرار کند که علی شاهسنایی پایش را میزند و می افتد. یک عراقی سر می رسد و می خواسته سرش را ببرد که جواد نمی گذارد. تا جایی که بین عراقی و جواد دعوا می شود و تا مرز اسلحه کشیدن جلو می روند؛ اما همان موقع، فرمانده عراقی ها می رسد و جدایشان می کند.
وقتی تکفیری خواست سوار امبولانس شود، یقه ی جواد را می گیرد و می گوید انت الصدیق...!
✍حتی برای دشمنان هم ثابت کردی که جنس رفاقتت فرق می کند، ما که دشمن نیستیم رفیق...
#بےبرادر ص ۲۲۴
#شهید_جواد_محمدے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم: شکرگزاری بابت نعمتِ زنده بودن و زندگی😍 قراره که هر روز بابت این نعمت شکر کنیم، اما ف
💔
سلام عشششششققققم خدا جانم❤️
خوبی عزیزم؟😍
🍃ممنون بابت اینکه منو به این دنیا آوردی
وقتی نعمت زندگی و زنده بودن رو بهم دادی یعنی برام نقشه های خیلی قشنگی داری☺️
من مطمئنم نعمت زندگی و زنده بودن اولین و شاید بهترین نعمت تو باشه
آخه تا به من زندگی ندی که بقیه نعمتها رو هم نمیدی
و اگه من بلد باشم از این نعمت درست استفاده کنم میتونم تمام تو رو برای خودم بخرم😏
و این یه معادله ی خیلی راحته داشتن نعمت زندگی به علاوه ی در اختیار داشتن کاتالوگ(البته ترجیحاً به زبان فارسی😜) اون مساوی است با؛
به دست آوردن تو❤️
حالا اگه در طول این زندگی به مناسبت تولدم دائم از طرف تو کادوی تولد برام برسه که دیگر چه شَوَد😁
مثلا بیماری،از دست دادن یه عزیز،نداشتن خونه ی آنچنانی،مشکلات مالی (مثلا نداشتن عروسک😜)
بداخلاقیهای اطرافیان،تمسخرها،کمبودها،ووووهمممه ی اینا هدیه های بی نظیر تو هستند برای من که فقط باید طرز کارشونو بدونم تا خدای نکرده خرابشون نکنم😔
خداجانم اونقدر به پای من محبت و عشق ریختی که گاهی فکر میکنم فقط منو داری
عزیز دلم،از اینکه منو به این دنیا آوردی تا فقط مال خودت باشم و تو هم مال من باشی ازت بینهایت
مَم
نو
نَم🌹
دنیییااااا اینو بدون؛من
عزیز
کرده ی
خدا هستم😇
پس
خودتو
واسه ی من
خوشگل
نکن😡
من
نمیخوامت🙃
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
بیاید ببینید چه خوشگلی براتون اوردم😍❤
فقط یااااالش😃
خدا جانم شکرت بابت این همه زیبایی🤗🤗😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تمرین دوم:
بابت قدرت ذهن😃❤
اینکه ما میتونیم با افکارمون زندگیمون رو بسازیم👌✌
خیلی شکرگزاری داره؛ خععععلی😃😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 به کسی ندارم الفت به جهانیان مگر تو ... #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #ڪربلالازممدلمتنگاست
💔
جای مهر دوست باشد دل نه جای اینوآن
در سرای خاص سلطان ره مده بیگانه را
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#استوری #پروفایل 😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
إِنَّ مَعِيَ رَبِّي
خدا کنارماست
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بســـــــم الله
والحـــــــــــمدالله، کما یستحقه حمدا کثیرا😃❤️
ســـــــــــلام روزتون بهــــــشت😍
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_هشتم 🌿 دلیل روگردانی از حکم خدا 🌿کَلّا بَل سَوَّلَت لَکُم اَنفُس
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهل_و_نهم
🌿تقصیرها را به گردن مردم انداختن
🌿هوُلاءِ المُسلِمُونَ بَیني وَ بَینَکَ ، قَلِّدُوني ما تَقَلَّدتُ وَ بِاتّفِاقِِ مِنهُم أَخَذتُ ما أَخَذتُ غَیرَ مُکابِرِِ وَ لامُستَبِدِّ وَ لامُستَأَثِرِِ وَ هُم بِذلِکَ شُهُودُُ
این مسلمان ها بین من و تو حَکَم و شاهد باشند، این ها آمدند قلّاده ی خلافت را به گردن من افکندند و به اتفاق مردم گرفتم آنچه را گرفتم ، نه از روی خود بزرگ بینی و تکبّر و استبداد و حبّ جاه و هوای نفس و مقدّم داشتن خود بر دیگران و مردم هم بر این مطلب شاهدند . در اینجا دو نکته قابل تأمل است:
اول بحث ابوبکر با حضرت زهرا سلام الله علیها در مورد فدک بود. اجماع مسلمین هم که در مورد غصب فدک وجود نداشت ، پس ابوبکر در واقع می گوید: مسلمین در خلافت من اجماع کردند، پیامبر هم گفته است هر کس خلیفه است باید اموال خلیفه ی بعدی را در دست بگیرد، پس من هم فدک را گ رفتم و لذا اجماع مسلمین در مسئله خلافت را با واسطه قرار دادن آن حدیث مجعول به مسئله فدک سرایت داده و با یک استدلال ظاهری غصب فدک را به اجماع مسلمین نسبت داده است، در حالی که همان حدیث که واسطه در این استدلال است مورد انکار حضرت زهرا سلام الله علیها قرار گرفت، بنابراین نتیجه گیری ابوبکر میان دعوا نرخ تعیین می کند و می خواهد پایه ی خلافت خود را محکم می سازد .در این عبارت ابوبکر سعی می کند به آن جمله حضرت زهرا سلام الله علیها که از آیه ی سوره ی یوسف استفاده نمود و فرمود: بُل سَوُّلَت لَکُم اَنفُسُکُم، یعنی نفس تان شما را گمراه کرد، پاسخ دهد،لذا می گوید: من دنبال جاه طلبی نبودم ، این مردم خلافت را گردن من گذاشتند و من با نظر و اتفاق آنان فدک یا خلافت را گرفتم.در اینجا او از روشی استفاده می کند که امروز هم رایج است، یعنی گاه بعضی ها که می خواهند خلاف حکم خدا و حکم کتاب عمل کنند به اصطلاح امروزی ها توپ را از زمین خود خارج کرده و به زمین مردم می اندازند و می گویند: مردم این طور خواستند، یا رأی مردم این بود. براساس دموکراسی عمل کردیم و مردم هم رأی دادند که خلاف حکم خدا اجرا شود! اینجا هم ابوبکر می گوید: من قبول دارم سخنان تو همه درست است ، اما چون مردم خواستند و حکومت را گردن من گذاشتند عمل کردم . البته این حرف او هم صادقانه نیست،زیرا مردم هرگز به او رأی ندادند، بلکه فقط پنج نفر در سقیفه جمع شدند و در مورد همه چیز تصمیم گیری کردند بعد هم با تهدید و تطمیع و.....مردم بیعت گرفتند.
در اینجا حضرت زهرا سلام الله علیها که دید ابوبکر همه ی تقصیرها را به گردن مردم انداخته است رو به حاضران می کند و می فرماید:
🌿سخن پایانی حضرت زهرا سلام الله علیها
🌿فَالتَفَتَت فاطِمَةُ علیها السلام الَی النّاسِ وَ قالَت : مَعاشِرَ النّاسِ المُسرِعَةَ الَی قِیلِ الباطِلِ المُغضِیةِ عَلَی الفِعلِ القَبیحِ الخاسِرِ أفَلا (یتَدَبَّرُون القُرآنَ أم عَلی قُلُوبِِ أَقفالُها )سوره مبارکه محمد آیه ۲۴
کَلا بَل رانَ عَلی قُلُوبِکُم ما أسَأتُم مِن أَعمالِکُم فَأَخَذَ بِسَمعِکُم وَ أبصارِکُم وَ لَبئسَ ما تأوَّلتُم وَ ساءَ ما بِهِ أشَرتُم وَ شَرَّ ما مِنهُ اعتَضتُم لَتَجِدُنَّ وَ اللهِ مَحمِلَهُ ثَقیلاََ وَ غِبَّهُ وَبیلاََ اذا کُشِفَ لَکُم الغِطاءُ وَ بانَ ماوَراءَهُ الضَّراءُ وَ بَدالکُم مِن رَبِّکُم ما لَم تَکُونُوا تَحتَسِبُونَ (وَ خَسِرَ هُنالِکَ المُبطِلُونَ)سوره مبارکه غافر آیه ۷۸
ای مسلمانانی که بسیار سریع به طرف گفته های باطل رفتید و در مقابل کار زشتی که زیان بار است، چشم خود را بر هم گذاشتید ! آیا در قرآن تدبر نمی کنید؟ یا آن که بر دل های شما قفل زده شده است؟ بلکه این کارهای زشت شما است که سبب شد دل های شما را زنگار بگیرد و چشم و گوش شما بسته شود .تأویل بدی کردید و آنچه در عوض گرفتید شرّ است. به خدا سوگند ! بار سنگینی را به دوش گرفتید و عاقبت آن وخیم است زمانی که پرده ها کنار رود ، آن وقت سختی های پشت پرده ظاهر می شود و از ناحیه ی پروردگار چیزهایی بر شما روی می کند که گمانش را هم نمی بردید ، در آنجا است که زیان کار آن هایی خواهند بود که راه باطل را طیّ کردند.
با توجه به اینکه ابوبکر توپ را به زمین مردم انداخت و در آن مجلس هم کسی انکار نکرد و همه سکوت کردند پس جا داشت که حضرت مخاطب خود را مردم قرار دهد و به آن ها خطاب کند.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
روحانی وقتی خودش هم میشنوه که گفته: اینکه گفتیم سانتریفیوژ می چرخد و چرخ اقتصاد هم می چرخد، به آن عمل کردیم
#تلخند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
اعجوبه مدافع وطن
ستوان "اسماعیل زارعیان" در مقابل نیروهای صدام نشان داد که این بیشه هیچگاه خالی از شیر نیست؛ مبارزات این #ارتشی قهرمان، آنچنان بلای جان سرداران بعثی شده بود که آنها او را در رادیو و تلویزیون مورد خطاب قرار داده و حتی برای سر او جایزه تعیین میکنند.
زارعیان که هم قسم شده بود تا آخرین گلوله از پادگان دفاع کند، گویی مست بود از عشق وطن و برایش قابل فهم نبود پا پس کشیدن در مقابل دشمن زیرا به هنگام پوشیدن لباس سربازی ملت ایران قسم خورده تا آخرین قطره خون تا آخرین فشنگ مبارزه کند تا ایرانی آسوده باشد. به همین دلیل لباس خود را درآورده و درون لباس وصیتنامه خود را مینویسد و تا آخرین نفر ایستاد تا خاک پادگان دژ مقدس شود.
یکی از همرزمان او میگوید: وقتی او را با لباس خیس دیدیم به او گفتیم اسمش در گروه شهدا و مفقودین رد شده است، او لبخندی زد و گفت من تا خرمشهر را از بعثیها پس نگیرم شهید نخواهم شد! من روی دیوار یکی از خانهها نوشتم #خرمشهر_ما_برمیگردیم💪
همان دوستش گفت: روزی که عملیات بیتالمقدس انجام شد، او با خط خودش روی یکی از دیوارها نوشت #خرمشهر_ما_آمدیم✌️
یکی از همرزمانش درباره نحوه شهادت این افسر قهرمان در #عملیات_رمضان میگوید: گلوله ۱۳۰ م.م به نزدیکی ما خورد و یک دست او قطع شد، او دست خود را برداشت و در جیب گذاشت و با آن دست فرمان پیشروی صادر کرد.
دقایقی بعد گلوله دیگری منفجر شد و این بار دست دیگر او همراه با جراحات متعدد در بدنش قطع شد و به شهادت رسید.
#شهید_اسماعیل_زارعیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
روستایی را از داعش پس گرفته بودیم ، اما درگیری هنوز هم ادامه داشت ، همه پشت خانهای سنگر گرفته بودیم ، از زمین و آسمان داشت سرمان گلوله و خمپاره و آتش میبارید ، نمیشد از جایمان یک لحظه جُم بخوریم ، باید حالا حالاها آنجا می ماندیم ، وقت نماز ظهر شد ، محسن بی خیال گلوله و خمپاره ایستاد به نماز ، دو تا از بچه های سپاه قدس گیر دادند بهش که ، الان وقتش نیست ، محسن اما عین خیالش نبود ، بِهشان گفت:
می خوام نمازم رو اول وقت بخونم ، شما کاری به کار من نداشته باشید ، ایستاد به نماز ، توی همان معرکه و زیر آن باران گلوله و آتش.....
#شهید_محسن_حججی
📕 حجت خدا
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
وَلَا تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ لِّلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا اكْتَسَبُوا وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِّمَّا اكْتَسَبْنَ وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِن فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا (النساء۳۲)
دنیای بقیه شمــا رو به آرزو نندازه...
هرڪے یه نصیبی داره..
فقط از خدا بخواین ڪه از فضلش نصیبتون رو زیاد ڪنه...
بقیه ش دست شما نیست!
خودش اون بالا همه چیو میدونه...👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٧ از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شد
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۵٨
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم.
آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.»
خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم.
بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد.
آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٨ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای س
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۵٩
گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: «پشتت عفونت کرده.»
گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.»
بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد.
گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.»
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.»
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.»
خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.»
گفت: «خودش است. لعنتی!»
دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!»
بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.»
کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٩ گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶۰
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#تلنگرانه
چیزی که خدا تغییر نمیده، سنت آزمایشه!
چون آزمایشهای الهی نعمتند و ما میتونیم بفهمیم چقدر موجودی داریم...
خدا میگه ببین، ازت امتحان گرفتم، این نمرته!
حواست باشه اگه یه وقت مردی، این نقطه ضعفته ها!
جبران کن؛
نمرت رو بکش بالا.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
خوش به حالِ دلِ من،
مثل تو آقا دارد ...🌱
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕