💔
سیدمرتضی رضاقدیری، بیسیمچی گردان کمیل پس از ۳۹سال برگشت.
همان که لحظات آخر مقاومت در کانال فکه، در جواب التماسهای حاج همت برای حرف زدن، پشت بیسیم گفته بود: بعثیا وارد کانال شدند دارند به بچهها تیرخلاص میزنند سلام ما را به امام برسان بگو حسینوار جنگیدیم و حسینوار شهید شدیم. بگو حسینوار جنگیدیم و حسینوار شهید شدیم.
✍آنها حسین وار زندگی کردند،حسین وار جنگیدن و حسین وار شهید شدند؛ خوشا به سعادتشان😭 ما چه کردیم، چقدر سعی کردیم شبیه آنها شویم وقتی شهید گونه زندگی کنی ،شهید میشوی.
به خودمان به حرفهایمان به کارهایمان نگاهی بندازیم، حداقل کمی شبیه شعارهایمان هم نیستیم، فاصله با آنها در یک نیت خالص است و تمام.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت105 ناگاه سو
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت106 صدای گفت و گوی سعد با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمیگردد و به مرد و سعد نگاه میکند. دستانش از دور گردنم شل میشود؛ بعد هم من را رها میکند و میرود به سمت سعد و دوستش. ناخودآگاه با ولع تمام هوا را به سینه میکشم. همهجا را تار میبینم. گلویم میسوزد و سرفه امانم را میبرد. خم میشوم روی سینهام و سرفه میکنم. حالا سعد و دو مرد دیگر دارند واقعاً با هم دعوا میکنند. نگاهشان میکنم. انقدر بلند داد میزنند که متوجه نمیشوم چه میگویند. سرم سنگین است و هنوز سرفهام بند نیامده. نامرد چقدر محکم فشار داد، معلوم نیست چه مرگش بود! کمیل میگوید: میخواست فقط یه زهر چشم ازت بگیره تا حساب کار دستت بیاد! بعد کنارم مینشیند و بازویم را میگیرد: نفس بکش داداش. چیزی نیست. میخواهم نفس بکشم؛ اما گلو و سینهام میسوزد و هوا را پس میزند. کمیل سرم را در آغوش میگیرد و میبوسد. سردردم بهتر میشود. ته دلم به این فکر میکنم که اگر کمیل را نداشتم چکار میکردم؟ کمیل در گوشم زمزمه میکند: من و تو به هم قول دادیم تا تهش با هم باشیم مگه نه داداش؟ لبخند میزنم. کمکم نفسم برمیگردد سرجایش. دستانم درد میکنند؛ انگار خون در رگهای دستم ایستاده است و خواب رفتهاند. دعوای سعد و آن دو مرد هنوز به نتیجه نرسیده است. نشنیده میتوانم حدس بزنم سر پول دعواست. ناگاه مرد دوم سلاح کمریاش را درمیآورد و قبل از این که سعد بخواهد حتی فکر کند، گلولهای میان ابروهای سعد مینشاند. پیشانی سعد از هم میپاشد و دراز به دراز میافتد روی زمین. لبم را میگزم. کاش عاقبتش این نمیشد. راستش با این که من را به دردسر انداخت، دلم برایش میسوزد. بوی خون سعد میزند زیر بینیام و دلم در هم میپیچد. صورتش کلا بهم ریخته. مرد دوم اسلحهاش را غلاف میکند. نگاهم را از جنازه سعد میگیرم. مرد دوم میآید بالای سرم و کمی براندازم میکند، بعد مینشیند و چانهام را میان دستانش میگیرد: سمعت عندک معلومات مفيدة. يجب نتحدث عن ذلك. (شنیدم اطلاعات خوبی داری. باید روش صحبت کنیم.) هم لحن حرف زدنش و هم چهرهاش آرامتر از دیگری به نظر میرسد. احتمالاً مافوق مرد اولی ست و از او حرفهایتر. فقط نگاه میکنم؛ با همان نیشخند معروف کمیل. میگوید: أتفهم؟(میفهمی؟) مرد اولی میگوید: قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.) مرد دوم سرش را تکان میدهد: زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!) باز هم نگاهش میکنم. کمیل میخندد: اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لالبازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما! از حرف کمیل خندهام میگیرد و ناگاه میزنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل. مرد اول سرنیزهاش را میگذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را میخراشد. خشم از چشمان قرمز و دندانهای به هم قفلشدهاش بیرون میریزد: لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!) خندهام بند نمیآید؛ حتی با این که میدانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را میبُرد. اصلا درستش همین است؛ این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی. کمیل میخندد: اصلاً نمیدونه چی میخواد! همینطوری میگه حرف بزن! خندهام بیشتر هم میشود. از دست این کمیل. مرد میخواهد فریاد بکشد؛ اما مرد دوم دستش را میگذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار میزند: اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف میزنیم؛ مگه نه؟) مرد اولی آرام میشود. نیشخند میزنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد. مرد دوم همچنان چانهام را گرفته است: أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟) فقط پلک بر هم میگذارم که یعنی بله. ادامه میدهد: ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفهت بین نیروها چی بود؟) کمیل میگوید: کار خاصی نمیکرد، همینطوری برای خودش میپِلِکید! باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمیشود. به چشمان مرد نگاه میکنم. بر خلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده. چند ثانیه در سکوت میگذرد و مرد دوم میگوید: انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!) باز هم نگاهش میکنم. باز هم سکوت. از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ میخورد. ناگهان فریاد میکشد و سرنیزهاش را بالا میآورد. اینبار مرد دوم هم جلویش را نمیگیرد. چشمانم را نمیبندم؛ باز هم خیره میشوم به چشمان مرد. در ثانیهای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس میکنم که دردش در تمام بدنم میپیچد. لبم را گاز میگیرم و نالهام را قورت میدهم. صورتم در هم جمع میشود و نفسم میگیرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔
مادر ما شهید راه ولایت است
#شهادت_مادرم_افسانه_نیست🥀
#فاطمیه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #نائب_الزیاره ایم در کنار مزار مطهر آنکه گوش و چشم و دهانش به سوی ولی فقیه #امام_خامنه_ای بود و
💔
هم اکنون گفتگوی زنده با مادر #شهید_جواد_محمدی و دختر شهید براتی
شبکه اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
✅دستورالعمل آیت الله کشمیری برای نزدیک شدن به امام زمان(عج)
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
4_5891226204052134400.mp3
8.55M
💔
ســـلام ای یار حیـدر
سـلام ای یاس پرپر 🥀
ســــــــلام مــــــادر 💔
🎤 محمدحسین پویانفر
#فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#پیشنهاددانلود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... توصیه اخلاقی از #شهید_قاسم_سلیمانی به علی نجیبزاده علی عزیز چهار چیز را فراموش نکن
💔
#آھ...
پرسید که...
+حاجآقا چیکار کنم سمت گناھ نرم؟
-اولبایدببینےعاملگناهچیہ؟
زمینہاشروازبینببری ! 💪
امابهترینراهحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے♥️!'
آدمبیکار بیشتردرمعرضگناهہ🙂🍃
اینجوری کم کم...
آره داداش رو دست می بَرندت👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
||🎶⃟📸'
شوقدیدنبازیگرانازنزدیڪ،
البتہبدوناُمیڪرون..!!!
هـمانڪسانےڪـہدرمُحـٰـرموفاطمیہ
مدعےبہـداشتوڪروناداشتند-!
اڪنون.....:)) 🚶♂🎓
#پیشنهاددانلود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
"ســیاســت"
"و دیــانت"
"حضـرت"
"زهـــرا"
"سلام"
"الــلـه"
"علیها"
🎙استاد رفیعی🎙
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بوی بهشت می وزد از #کربلای تو #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #ڪربلالازممدلمتنگاست #السلامعلی
💔
درد ما را گوشهی چشم تو درمان میکند
قلب سلمان را نگاه تو مسلمان میکند
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظيمٍ
#قرآن
الصافات / ۱۰۷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#شکرگزارباشیم 🤲🏻
خدایا شکرت که از جایی که فکرش رو هم نمیکنم به من کمک میکنی.🥺♥️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎧#نوای_مهدوی
🎙سید رضا نریمانی
شرمندم آقا؛😔
برای اشکایی که، دم سحر میریزی...
گرچه بَدم میدونی؟خیلی برام عزیزی...
👌بسیار زیبا
#پیشنهاد_دانلود
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#چطورجزء۳۱۳نفرباشیم⁉️⁉️
پیشنهاددانلود
سخنران :استادرائفی پور🎤
کلیپ رو حتما ببینید از دستش ندید عالیه
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
خدایا سراسر وجودم را از عشق خودت پر کن.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
شهید شو 🌷
💔 #تشییع #شهدای_گمنام #اصفهان فعلا منتظریم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3nog
💔
کاش می توانستم حال و هوای اینجا رو براتون بفرستم
کاش واژه ها قدرت بیان آنچه اینجا می گذرد را داشتند
#نائب_الزیاره بودم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت106 صدای گفت
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت107 در ثانیهای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس میکنم که دردش در تمام بدنم میپیچد. لبم را گاز میگیرم و نالهام را قورت میدهم. صورتم در هم جمع میشود و نفسم میگیرد. پلکهایم را روی هم فشار میدهم. گرمای خون را احساس میکنم که دارد از بازویم خارج میشود. میخواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانهام را رها نمیکند. لبخند مسخرهای میزند و با چشم به بازویم اشاره میکند: للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیدهام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش میایستد و با رضایت به زخمم نگاه میکند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزهاش میچکد. مرد دومی سرم را هل میدهد به عقب و چانهام را رها میکند. سرم به دیوار میخورد و درد و سرگیجه دوباره سراغم میآید. حس میکنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون میریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند میشود و قدم میزند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم میکند. منتظر فرصت است تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل مینشیند کنارم و به زخمم نگاه میکند: نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمیدانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کمتر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما میکنم و تشنگی. زیر لب زمزمه میکنم: یا حسین! کمیل سرم را در آغوش میگیرد: چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین میسوخت کنارش بودم. کاش میتوانستم نجاتش بدهم و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمیگردد به سمتم و سوالش را تکرار میکند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم میخندم. داد میزند: لما تضحک؟(چرا میخندی؟) جوابش را نمیدهم. ناگاه ثامر هجوم میآورد به سمتم و پوتین سنگینش را میکوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر میکند و خم میشوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود میکند. این بار اگر بخواهم هم نمیتوانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمیآید. کمیل دستش را روی شانهام فشار میدهد و زمزمه میکند: نفس بکش. انگار دستگاه تنفسیام به فرمان کمیل کارش را از سر میگیرد. هوا را به سینه میکشم و دوباره تکیه میدهم به دیوار. چشمانم سیاهی میروند. خون هنوز دارد روی بدنم میخزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلکهایم دارند روی هم میافتند که صدای شلیک گلوله در زیرزمین میپیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمیکنم. گلوله همینطور است. اولش که بخوری چیزی نمیفهمی، گرمای خونش را حس میکنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد تازه یادت میآید باید درد بکشی. سرم را بالا میآورم و اولین چیزی که میبینم، ثامر است که مقابلم افتاده روی زمین، با چشمان وقزده و خونی که از زیر سرش روی زمین پخش میشود و یک دایره میکشد. نگاه بیرمقم را میکشانم به سمت مرد دومی که با دیدن این صحنه، اسلحه کشیده و پنجرهها را نشانه گرفته است. دوباره صدای شلیک میآید. میخواهم سر بچرخانم به سمت پنجرهها؛ اما سرما و درد و تشنگی دست به دست هم میدهند و مچالهام میکنند. کمیل سرم را در آغوش میگیرد و میگوید: یکم بخواب. چشمات رو ببند. چیزی نیست. همهجا تار شده؛ آخرین صدایی که میشنوم، صدای فریاد است. آخرین چیزی که میبینم، دایره خونرنگِ زیرِ سر مرد اول است که شعاعش بیشتر میشود و آخرین کلامی که از میان لبهای خشکم بیرون میریزد، یک «یا حسین»ِ کوتاه و ناخودآگاه است. همه چیز محو میشود. سکوت. ‼️ هفتم: هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست... هوا سرد است. به زحمت جلوی لرزش بدنم را گرفتهام. زخم دستم میسوزد و خونش بند نیامده. احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام. دارم تمام میشوم؛ تمام رمقم رفته است. دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم: یا حسین! این کلمه تنها کلمهای ست که میتواند آرامم کند. صدای همهمه میآید و انفجار. همهجا تاریک است. کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. خم میشوم روی زانوهایم و نفسنفس میزنم. سرم را که بالا میگیرم، مطهره را میبینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ میکنم که با دقتتر ببینمش. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞