eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 هلال عید شود حلقه‌ی برون درم شبی که روی تو روشن کند سرای مرا آغاز ولایت امام زمان عج مبارک ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خدایا از ما نگذر و از ما بگذر ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⏰ چوب اینو می‌خورم که من همیشه وقت دارم بجز تو برای همه... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما اینجوری دور ایران اسلامی مون گشتیم و میگردیم. خیال خام نداشته باشید .‌.. خط قرمزمون: وَطنمون ، شهدامون 🇮🇷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در صورت قدر ندونستن، خدا این دینی که توی دلمون هست رو شیفت می‌کنه توی قلب دیگری، پس ما بریم یا بمونیم، هیچ فرقی به حال خدا و اسلام نداره..! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خدایا این راه ، راهی نیست که به تو برسد سربه راهمان کن.🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⭕️ هفته‌مان را با آغاز کنیم؛ بهترین کارها آن است که به اعتدال نزدیک‌تر باشد. پیامبر اکرم (صلوات الله علیه) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مگر بهـشـت چیزی جز دیدار حسین است؟! پس از یکـدیگر سبقت بگیرید برای رسیدن به این نعمت پروردگارتان🫀🦋 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر بی هدف از خواب بیدار شدید، بهتر است برگردید و بخوابید..! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیالِ‌خوبِ‌تو🧡 لبخندمیشودبھ‌لبم وگرنھ‌اين‌منِ‌ديوانھ‌غصھ‌ها‌دارد (:" - حاجےِامیدِمایـے🖐🏽 🕯|••❥ ^^ ... 💞@aah3noghte💞
💔 مطمئن باشید یه روز خدا رو ملاقات خواهید کرد؛ به مومنین بگو که چقدر خوش به حالشونه! «وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلَاقُوهُ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» ●|آیه ۲۲۳ سوره مبارکه بقره . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد از شما دور شدن زار شدن هم دارد امان زلحظه غفلت که شاهدم هستی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 صبح پاییزی‌تون از جمهوری اسلامی بخیر 🇮🇷😅
💔 خدایا شکرت که به مو میرسه ولی....🤲🏼❤️‌
💔 🙏 🤌 وقتی میخوام چیزی رو بردارم؛ - به تفاوت انگشت شستم با بقیه انگشتام فکر میکنم، - تو اونو از دو بند ساختی، مثل یک اهرم تا بتونم برای نگه داشتن هرچیزی ازش استفاده کنم و یا حتی بتونم، بنویسم. - حدود ۴٠ درصد از وظایف انگشتام رو به کوتاه ترینشون سپردی..شاید برای همین عضلاتش رو ضخیم تر از همه ساختی.. - اینجوری شست من، نقش آچار فرانسه رو برای دستم بازی میکنه تا کارها رو خیلی راحت تر انجام بدم. - راستی اگه تو این انگشتم رو بهم نداده بودی؛ من هیچوقت نمیتونستم لذت بغل کردن یه کودک رو تجربه کنم.. ممنونم ازت خدا...🙏 ... 💞 @aah3noghte💞
یه خبر خوب واسه اونایی که رمان های آقای حدادپور جهرمی رو دنبال میکردن اجازه انتشار رمان جدیدشونم دادن👌 همراهمون باشید با👇 ت ق س ی م
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ ادامه دارد به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 او آرزویش، سفر به کربلا را از مردی طلب کرد و پاسخ گرفت، که او خود آرزوی کربلا دارد. 🗣علی صمدزاده ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دفاع از یعنی قرار جنگ اگر باشد زمین کارزار ما تل آویو است... تهران نه ! 💪🏻 ... 💞 @aah3noghte💞