eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 برسان سلام مارا به رفو گران هجران که هنوز پاره ی دل دو سه بخیه کار دارد #جاویدالاثرمحمدبلباسی #آھ... (٣نقطه) 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 8⃣ 🔶 درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کر
بسم الله النور قسمت 9⃣ 🔶آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... . . . دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... . دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ... با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ... از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ... ⏮ ادامه دارد... به قلم زیبای 💕 @aah3noghte💕
💔 آقا اجازه! دست خودم نیست خسته ام، در درس عشق، من صف آخر نشسته ام یعنی نمےشود که ببینم سحر رسید؟ درس غریب"غیبت کبری"به سر رسید؟ آقا اجازه! بغض گرفته گلویمان آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان، استاد عشق! صاحب عالم! گل بهشت! باید که مشق نام تورا تا ابد نوشت خبر آمد خبری نیست هنوز ازغم دوری دلدار بسوز "باید"این جمعه بیاید "باید" من دگر خسته شدم از "شاید" #اللّٰھـُم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج @aah3noghte
💔 خودت‌ شايد‌ نمی‌دانى‌ چه‌كردى ‌با ‌دلم ‌اما... دل ‌يك ‌آدمِ‌ سر‌سخت ‌را ‌بُردى... خدا‌قوت... 💪 #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 گره گشایی دل‌هاست ڪار خنــده‌ی تـو ... #شهیدسیدمحسن_قریشی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این خـــیل عاشقان، ڪہ #شهید حرمـ شدند شمعـند ڪہ پای #دختر_حیــدر چڪیدھ اند #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 ڪاش مثہ شهدا پای عهدمون بمونـیمـ #شهیدجوادعنایتی #عهد #دیگه_دنبال_گناه_نمےرم #توبه #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 کاش مےدانستم چه حسی دارد سرباز امام زمان بودن و در راه عمه جانش به شهادت رسیدن خوشا به سعادتتان کاش از جام بلورینِ احلی من العسل ما هم جرعه ای مےچشیدیم در سوریه جاودانه شد و به ارباب رسید 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 9⃣ 🔶آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه
بسم الله النور قسمت 0⃣1⃣ 🔶کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم .... همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه .... حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ... اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ... . . ⏮ ادامه دارد... به قلم زیبای 💕 @aah3noghte💕
💔 #یامولامهدےجان اين هفتہ نیز جمعہ ما بےشما گذشتــ آقـا بپرس این کہ چہ برحال ما گذشتــ ایــن هفتہ هفتـــ روز بہ روزگذشتنے برمن ولےعزیزدلم قرن ها گذشتـــ #اللّٰھـُم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج #ترڪ_یڪ_گناه_به_عشق_مولا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #اربابم_اباعبدالله هرڪہ پرسیـدچہ دارم دگر از دار جهـان همہء دار و نـدارم بنـویسیـد #حسیـن هیـچ شعـرےننویسیـد بروےڪفنم با گِلِ تـربت ارباب، بنـویـسیـد #حـسین #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕