eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
اینفوگرافی | ترور مدرن... #ترور #محاکمه_مهنازافشار #سلبریتی_بی_سواد #طلبه_همدانی #شھادت #داعش_وطنی
اگه امروز به این عده کج فهم و نفهم نه نگیم یه روز به خودمون میاییم میبینیم دنیا و آخرتمونو این سلبریتیا خراب کردن😔 پناه بر خدا من که خیلی وقته سینما نرفتم بااین که عاشق فیلم دیدن تو سینمام😑
💔 انتظار در مبارزه است...💪 #پروفایل #آھ_اےشھادت... #انتظار... 💕 @aah3noghte💕
دیگه فقط تو چله شرکت کنین عکس رفقای شهیدتونو نفرسین هر روز به نیابت شهیدتون و اون شهدایی که معرفی میکنیم زیارت عاشورا و دعای عهد بخونین😊🌸
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دوم سلاااااام من حامد جوانی ام😊 بچه ی دیار غیور
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت سوم حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کنار رفقایش باشد و معمولا هم تا نیمه شب و حتی گاهی تا بعد نماز صبح آنجا می ماند و بعد به خانه می آمد. دقیقا یک شب قبل از اعزامش بود. آن شب هم طبق معمول رفته بود دژبانی ولی سر شب با دوستانش خداحافظی می کند که به خانه برگردد . یکی از دوستان نزدیکش دستش را میگیرد و از حامد می خواهد که امشب را بماند و مثل همیشه صبح برود. ولی حامد میگوید "امشب زود به خانه میروم تا مادرم کمی بیشتر مرا ببیند. فکر نمی کنم دیگر مرا ببیند"... #راوی مادر شهید #شھیدحامدجوانی #مدافع_حرم #آھ_اےشھادت... 💕 @aah3noghte💕
💔 افسرای جنگ نرم ☝️ وقتش نرسیده به فرمانده نگاه کنین❓ وقتش نرسیده مثه فرمانده عمل کنین❓ پس چرا هنوز دنبال نصب تلگرامین❓😏 چرا وقتی دیدین کانال حضرت آقا در تلگرام فعالیت نداره، اکانتتونو حذف نکردین⁉️ یادمون نره گاهی وقتا تو جـُرم بعضیا ما هم شریکـیم😱 از ما گفتن😊 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...68 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی د
🔹 ... 69 با صدای آلارم گوشی، غلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز، قرمز و متورمن! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣 دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم! اه... باید میرفتم دانشگاه😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود! بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم، رفتم سمت حموم!🛁 احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد! بعد از حموم، رفتم توی تراس. یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد! به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم. چقدر دلم آرامش میخواست❣ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه! بجز... خونه ی اون! و حتی ماشین اون! یا.... نه! خودش نه😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت🙂!! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت! دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم! رفتم تو مخاطبین گوشیم، تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد! آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒 من حتی اسمشو نمیدونم!! با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...! بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم. بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم. و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم. هنوز از دست مرجان دلخور بودم، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا. اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش، یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 چهار کلمه، چهار شخص🙄 بچه ها طبق آداب جبهه، روی چهار تکه کاغذ، کلمات اسیر، مجروح، شهید، سالم را نوشته، هر کس یکی را برداشت.😬 فرد گفت: " بله، اگر قرار باشد ما هم شهید شویم، چه کسی از کیان اسلامی محافظت کند؟😌 معلوم است ما برای خدا مهم هستیم، شاید هم باید در ، آمریکا را سرجایش بنشانیم."💪 شخصی که کلمه ی به او افتاده بود مرتب می گفت که: "من چاه کَن بودم، نمی دونستم اونا که کندم سنگره 😩😫و بعثی های مظلوم و بی گناه را در آن جا می زنند."😑 شخصی که قرار بود باشد در حالی که با دست روی پایش می زد، گفت: "غیر ممکنه، ننه ام قبول نمی کنه! می گوید بچه ام را صحیح و سالم تحویل دادم، همان طور هم تحویل می گیرم."😝 نفر آخر که کلمه ی را برداشته بود، سرش را روی دیوار گذاشته و مثلا گریه می کرد و می گفت: "چه قدر بابام گفت نرو، نرو، من گوش نکردم، حالا اگر شهید بشوم، بابام من را می کشد😭". 😜😜 📚مجله جاودانه ها، شماره:12 به مناسبت روز ... 💕 @aah3noghte💕
بزرگواران هم سنگرےها نمیدونم برای چی چله گرفتین؟ چرا نیت کردین ۴۰ روز زیارت عاشورا بخونین و بگین و ان شالله حیات و ممات حسینی داشته باشین خواهشا خواهشا رفقای مجازیتونو فراموش نکنین صدر حاجاتمون تعجیل در فرج مولا باشه ان شالله
4_5776379135039374174.mp3
3.62M
إِلَهِي وَ قَدْ أَفْنَيْتُ عُمْرِي فِي شِرَّهِالسَّهْوِ عَنْكَ وَ أَبْلَيْتُ شَبَابِي فِيسَكْرَهِ التَّبَاعُدِ مِنْكَ خدايا ! عمرم را در آزمندیِ غفلت از تو نابود ساختم، وجوانی ام را در مستیِ دوری از تو پير نمودم 📚فرازی از مناجات شعبانیه توبه... زیباترین کاره... هیچوقت برای برگشتن دیر نیست... فقط مواظب باش زیاد دیر نشه... 💔 با نوای سيدرضا نریمانی🎤 خیلی التماس دعا 💕 @aah3noghte💕
روز پنجم چله ان شالله به نیت 💕 و 💕 دعای عهد یادمون نره🌹😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 💔 شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست، تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. . . #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #آھ_ڪربلا #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام همسنگرےها✋ چله رو به یاد شهیدی که هر کار میکرد برای خدا بود، و شھیدمفقودالاثر مدافع حرم شروع مےکنیم و ازشون میخوایم ما رو هم کمک کنه مثل خودشون با اخلاص باشیم اگه رو تا الان نخوندی پاشو بخون ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖 فراموش نشه❤️ از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من دهان باز نکردم که نَرنجی از من مثل زخمی که لبش، باز به لبخند ... نشد💔 #شھیدجوادمحمدی #ایھالرفیق #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت سوم حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کن
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت چهارم من افتخار داشتم پیش داداش حامد 15ماه سربازی کنم.😍 در سپاه عاشورا راننده ایشون بودم. یکی از روزها من و ایشون شیفت بودیم تو لشکر؛ من راننده بودم و ایشون هم افسر گشت.👨✈️ زمانی که شیفت میشه هیچ گونه مرخصی نمیشه داد به راننده جز زمانی که یک نفر جایگزین باشه اون روز هم مصادف با عاشورا و تاسوعا بود و ما هم خونمون هیئت داشتیم مثل هر سال...❤️ دلم یجوری میشد با خودم هی میگفتم کاش الان خونه بودم تو هیئت شرکت میکردم.😔 رفتم پیش آقا حامد گفتم: فرمانده! من نمیتونم بمونم آروم و قرار ندارم😔 گفتن: چرا؟ گفتم: دلم میخواد برم هیئت و هر سال من اینروزا هیئت میرم. ایشون هم گفت کسی هست بجات باشه؟ گفتم: هیچکسی نیست.😔 گفت: به خاطر امام حسین و ارادتی که به ایشون دارم بهت مرخصی میدم.😊 گفتم: فرمانده اینجوری نمیشه😢 گفت: میشه😌 گفتم: کسی نیست جای من وایسته گفت: خودم هستم تو برو به مرادت برس من حلش میکنم ان شالله که یه روزی منم به مراد دلم برسم.😇💔 اونروز نفهمیدم منظورشون از مراد دل چیه بعد چند مدت که خدمتم تموم شد. خبر مجروح شدن و بعدش شهادت ایشون رو شنیدم فهمیدم که مراد دل ایشون شهادت در راه امام حسین و اهل بیت ایشان بود. #ادامه_دارد... #اختصاصی_کانال_آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 69 با صدای آلارم گوشی، غلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بش
🔹 ...70 اعصابم واقعا خورد شده بود! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم. اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم ،شد! تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود! نمیدونستم چرا برای چی اما باید میدیدمش! گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت! چندثانیه گذشته بود که جواب داد! -الو؟ اما صدام در نمیومد! وای... چرا بهش زنگ زدم! حالا باید چی میگفتم؟؟ تکرار کرد -الو؟؟ درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم، ترسیدم قطع بکنه! با خودم شروع کردم به حرف زدن! بگو ترنم! یه چیزی بگو... نمیخوردت که! چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم -سلام! صداش پر از تعجب شد! -علیکم السلام. بفرمایید؟ -اممم...ببخشید... من... من ترنمم ترنم سمیعی! -به جا نمیارم!؟ وای عجب خنگیم من! اون که اسم منو نمیدونست!! -مـ...من.... چیزه ببینید...! من باید ببینمتون! -عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...! از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود! نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم -من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید! همونی که دو شب خونتون خوابیدم! تا چندثانیه صدایی نیومد! -بـ...بله..بله...یادم اومد خوب هستین؟ این بار اون به تته پته افتاده بود! -نه! بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟ -خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم اما وقتی خبری نشد گفتم احتمالا بهترید! -قصد نداشتم زنگ بزنم اما.. الان.. من.. من میخوام بیام خونتون! -خونه ی من؟😳 خواهش میکنم منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم! -نه! راستش! چطور بگم! من اصلا کاری با شما ندارم! فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم! همین! فکرکنم شاخ درآورده بود! -اممم.. چی بگم والا! هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید! البته من الان سرکارم و خونه کمی.. شلوغه😅 -مهم نیست! امیدوارم ناراحت نشید! کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟ خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم! -شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم! آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد! سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا! سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد. "اون"! چه اسم مسخره ای! کاش اسمشو میدونستم! -الو؟ -سلام خانوم!بنده رسیدم، شما کجایید؟ سرمو چرخوندم. اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود! یه لباس سورمه ای ساده، با یه شلوار مشکی کتان، و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود! با تعجب نگاهش میکردم! یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم! -الو؟ -بله بله! دارم میبینمتون بیاید این طرف خیابون منو میبینید! از ماشین پیاده شدم. اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود! نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!😒 تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین! البته از خجالت.. -سلام -سلام! ببخشید که تو زحمت افتادین! -نه زحمتی نبود! ولی.. خونه واقعا بهم ریختس!! -مممم.. مهم نیست!! ببخشید.. واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم! -حال و هوای کجا؟ -خونتون دیگه😅 لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود! ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه! -خونه ی من؟☺️ چی بگم! بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام! خسته بودم،نتونستم جمعش کنم. -نه نه!ایرادی نداره! فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم! -چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید! کلید هم همین یه دونست! خیالتون راحت آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم. اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم! خیلی دور بود! حداقل از خونه ی ما! حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود! وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن! فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت! حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه! سریع رفتم تو و درو بستم. عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم! خونه یه بوی خاصی میداد! نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد! نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و... منو اینقدر آروم میکنه! کفشامو درآوردم و رفتم تو. دلم میخواست این خونه رو بغل کنم! نگاهمو تو اتاق چرخوندم! همون شکلی بود! اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود! فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود! رفتم سمت کتابا! عربی بودن! جامع المقدمات، مکاسب، بدایة الـ.... نمیدونم چی چی! اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود! "محدثه افشاری @aah3noghte @RomaneAramesh
همسنگرےها اگه تا الان زیارت عاشورا نخونین، بسم الله... روز ششم چله ان شالله به نیت 💕 و 💕 دعای عهد یادمون نره🌹😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 کاش ذکری یادمان می داد در بابِ وصال  در مفاتیح الجنانش؛ شیخ عباس قمی #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕