eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت بیست و دوم: ❤️ 🌀 علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... 〰〰〰 قسمت بیست و سوم: ❤️ 🌀آمدی جانم به قربانت .. شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⁉️ چند تا فرمول ساده برای شھادت... ۱. خودسازی را فراموش نکنید. ۲. همیشه به یاد خدا باشید. ۳. در برقراری عدالت و مبارزه با بی عدالتی ، همت کنید . ۴.. عیب خود را برطرف کنید و از دیگران عیبجویی نکنید.... 💞 @shahiidsho💞
💔 مست بود و مست رفت و مست مرد حاجی از همسنگرش، رودست خورد پشت خطےها، همه حاجی شدند نام او... بر کوچه ای بن بست خورد #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #یه_پست_دلی_برای_جامونده_ها 💕 @aah3noghte💕
💔 قبور مطهر شهدای گمنام ❤️😍 ارسالی از طرف یکی از دوستان عضو کانال👌 💕 @aah3noghte💕
💔 دستش را محکـم بگیر.. بازار دنیاست و شلوغےش و همین یڪ #عشق❤️ #فداےسیدعلےجانم❤️ #کاشکےیروزدستاتومےگرفتم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
....125 زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم. یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم. بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم. از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم! جلو رفتم. رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه! دوباره جملاتش رو خوندم! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟! چه کمکی؟! من هنوزم درست نمیشناختمش...! فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد! "من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!" حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم. خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم! بچه ها رو نگاه کردم. هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم! کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن! دم دمای غروب از هم جدا شدیم. زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد. انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! سرش رو با حالت سوالی تکون داد. منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد. جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش -به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!! -سـ....سـ...سلام بـ...بابا! " محدثه افشاری " @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 شنیدین میگن کمر مردی شکست!!!! نگاه کن! خوب نگاه کن دستهایی آفتاب سوخته لباسی پر از خاک و خون پیکری پر از زخم و سینه ای بدون #قلب تپنده اما عجیب که سرش را که روی سینه اش گذاشت گویی صدای قلب مادر وطن به هزار طنین در گوشش نواخته شد: سر سپـردی دل سپـردی جان سپـردی... ولی... تار مویی از سر مادرت ایران را... هرگز روضه مجسم وداع پدر و پسر تخریبچی #شھیدمحمدرضادادو #شھادت۳۱خرداد۶۶ عملیات نصر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 سر و سامان بدهی یا... سر و سامان بِـبَری قلب من سوی شما میـل پـــ🕊ــریدن دارد... #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #السلام_علیڪ_دلتنگم #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #آقاسیدعلے میفرمایند: کار جهادی یعنی... از موانع، عبور کردن! آرمان ها و جهت ها را فراموش نکردن! یعنی... شوق به کار ڪار را باید #جهادی انجام داد💪 ✍چقدر جواد پای کارِ این حرف آقاسیدعلی بود واقعا جواد، یه سرباز به تمام معنا بود👌 #شھیدجوادمحمدی #آتش_به_اختیار #سرباز_ولایت #اطاعت_از_ولایت #با_ولایت_تا_شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت بیست و چهارم: ❤️ 🌀 روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... قسمت بیست و پنجم: ❤️ 🌀 بدون تو؛ هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⁉️ خدانکند که... حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود.☝️ پناه میبرم به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردمم شود. 💞 @shahiidsho💞
💔 مغناطیس خمینی و خامنه ای ✍️ ۳۱ خرداد ۹۵ وقتی مقتدای ما گفت "شمشیر را کشیده ام و از چپ و راست شمشیر می زنم"، درک مطلب برای خیلی ها ثقیل بود. شاید تصور می شد آمریکا به خاطر عملکرد دولت روحانی، ایران را گوشه رینگ انداخته است. 🔹اما واقعیت چیز دیگری بود؛ ایران در عراق و سوریه و لبنان و فلسطین و یمن، زنجیره ای از ضربات را به آمریکا و متحدانش تدارک دیده بود که در حال نتیجه دادن و به زیر کشیدن حیثیت ابرقدرتی آمریکا بود. ♦️آیت الله خامنه ای، یک روز قبل از آن که به شینزو آبه بگوید "ترامپ را شایسته مبادله پیام نمی‌دانم؛ کدام فرد عاقلی دوباره با کشوری که زیر تمام توافق ها زده، مذاکره می کند؟ مذاکرات صادقانه از جانب شخصی همچون ترامپ، صادر نمی‌شود"، به مسجد مقدس جمکران رفته و چند ساعتی با پروردگار خلوت کرده بود. 🔹آن خلوت و این پاسخ حکیمانه و شجاعانه مانند توپ در دنیا صدا کرد. پیام چنان نافذ و اثرگذار بود که یک ژاپنی با حسرت نوشت "برای رهبر ایران احترام قائلم، ایران غروری دارد که ما در ژاپن باخته‌ایم. رهبر قدرتمند ایران، حسرت برانگیز (رشک برانگیز) است." ♦️همچنین فیصل الدویسان عضو سابق پارلمان کویت تصریح کرد "دیروز عبیدالله به امام حسین (ع) در کربلا نامه نوشت و به عمرسعد داد تا امام جوابش را بدهد و امام فرمود جوابی نمی دهم. و حالا تاریخ تکرار می شود. خامنه‌ای : جوابی به ترامپ نمی دهم ". 🔹اما موضوع به منطقه محدود نماند. دیوید ایگنیشس در واشنگتن پست نوشت: "پمپئو پس از انفجار دو نفتکش در دریای عمان، بدون ارائه دلیل و مدرک، ایران را مقصر خواند. در همین زمان آبه شینزو در ایران بود تا پیام ترامپ را به رهبر ایران بدهد اما آیت الله خامنه ای درخواست ترامپ را رد کرد". ♦️او افزوده بود "صدای رهبر معظم ایران را نمی توانستیم شفاف تر از این بشنویم. در صدای او می توان بازتاب این عبارت آیت الله خمینی را شنید که گفت آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. ایران، اعتماد به نفس قابل توجهی دارد". 🔹هنوز یک هفته از آن سیلی سخت بر هیمنه آمریکا نگذشته بود که این بار پاسداران امنیت کشور، پهپاد متجاوز آمریکایی را با سامانه پیشرفته سوم خرداد سرنگون کردند و موجی تازه برانگیختند؛ چنان که این بار دکتر یحیی ابوزکریا متفکر الجزایری دست به قلم شد. ♦️او نوشت "درحالی که بسیاری از حاکمان عرب در مقابل شیطان آمریکا ترامپ سر تعظیم فرود آورده اند، مرد مسلمانی از سرزمین فارس به نام سیدعلی خامنه ای در برابر او ایستاد و بینی اش را به خاک مالید. حقیقت این است؛ بگذار قورباغه ها هرچه می خواهند سروصدا کنند". 🔹روند تحولات چند سال اخیر به نحوی بوده که مجله نیوزویک چند ماه قبل در حد درک و فهم خود در صفحه اول تیتر زد : "ترامپ بین سه ابرقدرت دنیا محاصره شده است؛ روسیه، چین و ایران". البته تنها ایران بود که می توانست به پیک آمریکا بگوید "من ترامپ را شایسته مبادله پیام نمی دانم" و تنها ایران است که می تواند پهپاد آمریکایی را هدف گیری و سرنگون کند. ♦️مولای ما شاگرد پاکباخته مکتب امیر مومنان علیه السلام است که فرمود "فَقُمتُ بِالاَمرِ حینَ فشلوا... هنگامی برای اقامه امر خدا قیام کردم که دیگران فشل بودند؛‌ خود را آن هنگام که دیگران خویش را پنهان می‌کردند، نمایاندم؛‌ سخن گفتم، هنگام عجز دیگران از سخن گفتن؛ هنگامی که دیگران زمینگیر بودند به نور الهی پیش رفتم و عبور کردم". (خطبه 37 نهج‌البلاغه) 🔹ما اکنون در حال مقدمه چینی برای تمدن سازی هستیم. یاد سخنان چندی قبل آیت الله سید یاسین موسوی امام جمعه بغداد می افتم که گفت "از امام خمینی (ره) پرسیدند آیا انقلاب اسلامی از علائم ظهور است؟ امام پاسخ داد خیر، این انقلاب از علائم ظهور نیست، بلکه اول ظهور است. از خدا می خواهیم که امام خامنه ای، همان سید خراسانی در روایات باشد." محمد ایمانی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌💔 ❤️شهید... گنگ ترین کلمه در تاریخ انسانیت! گنگ ترین کلمه در دایره لغات من... کلمه ای که هیچگاه مفهومش را نفهیمدم... 😔نفهمیدم دل کندن، قید دنیا و لذت هایش را زدن یعنی چه؟؟ 😔نفهیمدم سیزده ساله بودن و زیر تانک رفتن یعنی چه؟ 😔نفهیمدم قمقه ی خالی، زبان تشنه و جنگیدن یعنی چه؟ 😔نفهمیدم ریش های خضاب شده به خون یعنی چه؟ 😔نفهمیدم آب سرده شَطّ، لباس نازک غواصی، شبه تاریک، تیر در قلب و غرق شدن یعنی چه؟ 😔نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنی چه؟ 😥نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنی چه؟ 😥نفهمیدم مفقودالاثر یعنی چه؟ 😭نفهمیدم استخوان های جوان رعنا در آغوش مادر یعنی چه؟ اصلا میدانید؟؟؟ 😭من هنوز خیلی چیزا هارا نفهمیدم.... شهید... گنگ ترین واژه دایره المعارف هستی... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هر وقت دلت گرفت ،مشکلات بهت فشار اوردن نا امید شدی همین یه آیه کافیه که قلبت سرشار از عشق خدا و امید بشه😍❤️ ترجمه آیه؛👇 من کار خود را به میسپارم که خداوند از بندگانش 👌❤️ ۴۴ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. -گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. -این چیه ترنم!؟ بابا غرید -این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو! و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم! چادر رو از سرم کشید و داد زد😞 -این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید -لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ -خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد! -بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین. اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد -مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم... با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم. مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! -خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ اشک هام رو کنار زدم و گفتم -چه ربطی به آخوندا داره؟؟ -عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟ "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 دست ما باز بلند است به گدایی؛ سر صبح بسته ام رشته دل را به نخِ شالِ #حسین #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #السلام‌علیڪ_دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ_ادمین... تا حالا شده از نارفیق، رودست بخوری؟ شده دست پشت دست بزنی، بگـی "آخه اینکه ادعای رفاقت داشت چرا؟!!" تا حالا شده دلت تنگِ یه #رفیق بشه؟ یکی ڪہ نارفیق از آب درنیاد... من یڪےُ بهت معرفی مےکنم که تا زنده بود #همه_رو_رفاقتش_حساب_مےکردن حالا هم ڪه شده "عند ربّهم یرزقون" دستِ رفاقتِ کسی رو رد نکرده پشیمون نمیشی از رفاقتش اگه بخوای یه #مـــرد بهت معرفی کنم بهت میگم #جواد #شھیدجوادمحمدی #رفیق #رفاقت #شھادت #مرد_واقعی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قسمت بیست و ششم: ❤️ 🌀رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... 〰〰 قسمت بیست و هفتم: ❤️ 🌀 حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما آن که با داغ زاده ایم❤️👍 عکاس؛ کاظم اخوان 💕 @aah3noghte💕