شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که دانشگاههای امریکا #انجمن اسلا
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که زندگےش را وقف اسلام کرده بود
حجت الاسلام #شھیدسیدمحمدکاظم_دانش:
در سال 1318 در دزفول متولد شد.
در خانوادهای روحانی بزرگ شد و بعد از تحصیلات ابتدایی به قم رفت.
از آنجا برای #تبلیغ تفکر سرخ شیعی به سراسر کشور سفر کرد، بارها به علت افشاگریهایش علیه رژیم #ممنوعالمنبر شد.
با گروههای مبارز ارتباط تنگاتنگ داشت و دو کتاب «سیمای فداکاران» و «غازهای مهاجر» را به تحریر درآورد.
پس از پیروزی انقلاب به شوش رفت و سرپرست کمیته و #امام_جمعه آنجا شد.
منطقه مرزی شوش با تفاوتهای قمی ساكنین آن و اختلافاتی كه از قدیم ما بین آنها وجود داشت، از حساسیت ویژهای برخوردار و وجود شخصی مانند او لازم بود تا بتواند با درایت و توان مدیریتی خاص در آن منطقه، اختلافات گروهی مردم را حل و فصل کند
و اسلحههایی را كه در جریان انقلاب به دست عناصر ناباب مرتبط با عراق افتاده بود، باز پس بگیرد.
پس از مدتی از سوی مردم شوش و اندیمشک به #مجلس_شورای_اسلامی راه یافت و در شامگاه 7 تیر 1360 به فیض شهادت نائل آمد.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
در روز تبـادل پیڪر شہدا ؛ یڪی از شہدایی ڪه عـراقیهـا ڪشف ڪرده بودند، هـویتش معلـوم نبـود.
سـردار بـاقرزاده پـرسید :
از ڪجا میگـویید این شہید ایرانی است؟
ژنـرال بعثی گـفت:
همـراه این شہید پـارچه قرمزرنگـی بود ڪه روی آن نوشتہ شده «یــا حسیـــن شہــید».
از ایـن پـارچہ مشخص شد ڪه ایرانی است...!
شادی روح شهدا صلوات #سلامتی_امام_زمان_عج_صلوات
#سربندیاحسین❤️
#تفحص
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
فیلمی پر از #شهید❤
#شهید_سعید_علیزاده.......شهیدی که برزمین افتاده
#شهید_نوید_صفری.......... پیکر سعید را بازگردانده.
#شهید_رضا_عادلی.........برپیکر سعيد بوسه میزند.
#شهید_حبیب_رحیمی_منش......بالاسر سعید نشسته.
#شهید_عارف_کاید_خورده .......تصویر بردار.
پانوشت:
"تک تیر انداز و کسی که روی تپه نشسته نیز شهید شدند"
#ما_سینه_زدیم_بی_صدا_باریدند
#ازهرچه_که_دم_زدیم_آنها_دیدند #ما_مدعیان_صف_اول_بودیم
#از_آخر_مجلس_شهدا_را_چیدند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
یک ساعت قبل از اینکه محسن اعزام بشود،
مادرم با من تماس گرفت و گفت که محسن دارد به سوریه می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم تا با محسن خداحافظی کنم،
ما خیلی گریه و زاری میکردیم؛
اما محسن واقعاً صبور بود و عاشقانه بهسوی #شهادت رفت.
به نقل از : (خواهر شهید)
#شھیدمحسن_حججی
#عاشق_شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
4_5920198949624349288.mp3
6.93M
💔
عشق تو ای حسین جان
زد از دلم جوونـه.....🕊
بانـواے : حاج میثـم مطیعی
حاج امـیـر عباسـے🎤
💕 @aah3noghte💕
💔
#اربابم_حسین_جان
#هوای_من!
تمام لحظه های دوری از تو را
نفس نفس ... شمرده ام
به دَم...
به بازدم؛ قسم....
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
اینڪہ در سینه ی من هست...
تو هستی!
دل نیست ...
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#شھادت
#قلبم_بنام_تو
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 اینڪہ در سینه ی من هست... تو هستی! دل نیست ...
💔
🚗پشت شیشه ماشینش نوشته بود
📝حسین جان! تا تو زمین سجده ای سر به هوا نمےشوم
💪یه هیکل درشت و تنومند،
ریش های مشکی و توپُر
😊یه عالمه خنده از ته دل؛
نگاه نافذ،
با یه قلب کوچیک و مهربون
جواد است دیگر؛ همیشه میتونی روش حساب کنی
به قول امروزیا؛ یه #رفیق مثه جواد داشته باشی #پرچمت_بالاس
این بار قضیه فرق داشت!!!!
این دفعه شهدا را از آخر مجلس نچیدن؛ دقیقا از وسط میدون چیدند،
از سینه زنای امام حسین و بچه هیئتیا
نمیدونم اون روز، روز تشییع، تو آمبولانسی که خودت رانندش بودی تا مهدی اسحاقیانو بیاری؛ چی به هم گفتین؟
فقط میدونم سال بعد تو مراسم سالگرد مهدی باید عکس جوادم مےآوردیم😭
💌طوبی لکم؛ شهادت نوش جونت جواد جون
.
💔ولی بدون همیشه دلم برا:
خنده هات،
نشگون گرفتنات،
بغل کردنات،
مشت زدنات،
اصلا.... برا فحش دادنات،
برا جواد بازیات تنگ میشه
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#جواد_یه_دونه_بود
#رفیق_یعنی_همین
#رفیق_باید_جواد_باشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
من از خون (روی) شهیدان شرم دارم
که خَلقی را به خود سرگرم دارم
ز من پرسید فرزند شهیدی
که بابای شهیدم را ندیدی؟؟
به من مےگفت مادر، "او جوان بود
دلیر و جنگجوی و پر توان بود
نمیدانم چه سودایی به سر داشت
به دوشش کول و باری از سفر داشت
قدم در کوچه باغ عشق می زد
به جان خویش داغ عشق میزد
چه عشقی عشق مولایش خمینی
که بوسد تربت سقف حسینی
به امیدی که از آن گل کام گیرد
بگـِرید تا دلش آرام گیرد"
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_سیزدهم طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_پانزدهم
دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.
گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم.
ڪامران بود!
من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم.
او با دلخورے وتعجب پرسید:
-هنوز خوابے؟! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!!
نمیدانستم باید چے بگم.؟!
آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تا صبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟!
مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم.
این بهتر از بدقولے بود.
او هم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ!
اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم بدون یڪ مزاحم!
در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ.
او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد. چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس و جو ڪرد.
اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا این بار هم نونمون توروغنہ و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم و قرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم.
خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.
من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم
ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے
قربانیان بہ منے ڪہ حالا دور از دسترس بودم برای تڪ تڪشون و اونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند.
اما من ماههابود ڪہ از این ڪار #احساس_بدی داشتم.
میخواستم یڪ جورے #فرار ڪنم ولے واقعا #خیلے_سخت بود.
در این #باتلاق_گناه_الود هیچ دستے براے ڪمڪ به سمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم.
القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود.
اگرچہ همش در درونم احساس #عذاب_وجدان داشتم.
ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم.
اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.
ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم.
اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند.
البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من #خودم_هم_سست_بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم
وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم.
خیلے ناامید بودم.خیلے.!
درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد.
با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم.
او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:
_گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟!
با خوشحالے گفتم
_امشب میام مسجد!
پرسید
_ڪدوم محل میشینے؟
نمیدونستم چے بگم فقط گفتم.
_من تو محل شما نمینشینم. باید با مترو بیام.
با تعجب گفت:
_وااا؟ محلہ ے خودتون مسجد نداره؟😁
خندیدم.
_چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم.
نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم.
هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو.
اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم #حرمت مسجد رو نگہ دارم هم
#دل_فاطمہ رو شاد ڪنم.
از همہ مهمتر اینطورے شاید #توجہ طلبہ هم بهم جلب میشد!
#قسمت_شانزدهم
وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد:
-بہ بہ خشگل خانوم!
ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم.
جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم
ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم #ڪے بوده!
اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده.
اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.
ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت.
اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم!
پرسیدم:
-فڪر میڪنی من بہ دردبسیج میخورم؟!
پاسخ داد:
-البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره. تو روحیہ ی خوب و سالمے داری!
در دلم خطاب بهش گفتم:
-قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!!
اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے.
بهش گفتم:
_اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.
شما هنوز من
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_سیزدهم طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ
و بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم.
اون خیلے عادے گفت:
-خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم:
_من چادر رو دوست ندارم! یعنے اصلا نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد
ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم!
ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن!
دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.!
آن روز گذشت...
ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد.
خوب حق هم داشت.جنس من و او با هم خیلے فرق داشت.
فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم!
از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ ناامید شدم ڪامران زنگ زد.
ومن باز هم عسل شدم.
عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.
من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود.
با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم.
آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟!
آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟
از همہ مهمتر! اونها اصلا حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟
حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم!
من ڪجا واو ڪجا؟!
ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد.
دائم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد.
اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از #غرور میشدم.
وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر #ناز_و_غمزه_ولوندے میڪردم!
دو هفتہ اے گذشت.
انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند!
دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم.
دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد.
اما با رندے تمام، در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود
ولے با تمام این حال درڪنار او احساس آرامش داشتم.
ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.
وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم.
بلہ! احساسے ڪہ با وجود #کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! #غرور!
هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختی بود
ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم.
تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد…
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
🔴اندکی صبر سحر نزدیک است
امام مسلمین وعده صادقی دادند که سرزمین حجاز در آینده نزدیک بدست مجاهدین اسلام خواهد افتاد .....
تصویر ارسالی مخاطبین از بیت الله الحرام
#ظهور_نزدیک_است
#رهبرم_سید_علی
#مرگ_بر_آل_سعود
#کعبه
💕 @aah3noghte💕
ای دل وامونده.mp3
6.96M
💔
ای دل وامونده
تک و تنہا ... خسته
دلی که به دعاهای رفیق شھیدش، #دل بستہ
#فقط_برای_اونایی_که_رفیق_شھیددارن❤️
با نوای #حاج_حسین_سیب_سرخی
#پیشنھاددانلود👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که زندگےش را وقف اسلام کرده بود
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
وزیری که درس خارج فقه مےخواند
#شھیددکترمحمودقندی:
در سال 1323 در تهران متولد شد.
تحصیلات خود را تا درجه دکترای مهندسی برق و الکترونیک و با رتبه عالی از #آمریکا ادامه داد
و از موسسین انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا و کانادا و یکی از شاگردان علامه طباطبایی و استاد مطهری بود.
وی #دروس_حوزوی را نیز تا خارج از فقه دنبال کرد.
در بازگشت به ایران، #تدریس در دانشگاه تهران و دانشکده مخابرات را شروع کرد هنگام اوجگیری انقلاب به علت پخش اعلامیههای حضرت امام دستگیر و به زندان افتاد.
پس از پیروزی انقلاب به #ریاست دانشکده مخابرات منصوب شد
و سپس از سوی شورای انقلاب به #وزارت_پست_و_تلگراف انتخاب شد
روزهای آخر پس از شهادت دكتر چمران كه یكی از دوستان نزدیك او بود ، روحیه او بسیار تغییر كرد و بارها از خاطراتش با شهید مصطفی چمران برای یارانش نقل می كرد؛
حتی روز دوم شهادت چمران به همسرش گفته بود كه #دلم_برای_چمران_تنگ_شده است در یكی از سخنرانی های آخرینش در مورد شهادت دكتر چمران گفته بود كه شهادت فیض عظیمی است و نصیب هر كسی نمی شود.
و سرانجام در هفتم تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔
خوشتیپ بود
زیبا و...
درسخوان
نفهمیدن درس
جزوه گرفتن
کمک برای نوشتن مقاله و ... بهانه های دختران کلاس بود برای همصحبت شدن با #محمدعلی...
#تصویربازشود
#شھیدمحمدعلی_رهنمون
#سالروزشھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
نه به تیپ خفنِش
نه به ته ریشی که میگذاشت!
نه به عکسای لاکچری و خاصش
نه به سردرآوردنش از اردوهای جهادی و هلال احمر!!😳
اعتکاف و چفیه اش هم توی کَتَم نمی رود😒
حق داشتند آشنایان
وقتی گفت میخواهم به خارج بروم؛
فکر کرده باشند منظورش کشور آلمان است
و ندانستند
منظورش سوریه است و جهاد...
آری!
حضرت زینب او را خریده بود که چنین قلبش در سینه
برای #شھادت
بےقراری مےکرد...
#شھیدبابک_نوری_هریس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
شعر در دست ندارم
ولی از روی ادب
السّلام! ای همه دار و ندار زینب...
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
26.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
کلیپی از #شھیدجوادمحمدی
"حالا یه وقت هم فروختنمون، دیدار به قیامت..."
✍من شک ندارم
روزی همه تو را مےشناسند
مثل همت
مثل باکری
مثل خرازی
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#شھادت
#شفاعت
#جواد_یه_دونه_بود
#رفیق_یعنی_همین
#رفیق_باید_جواد_باشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برد
💔
رمان #رهائے_از_شــب☄
#قسمت_هفدهم
یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد…
اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!
در ماشین ڪامران نشسته بودم
ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ
آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد.
همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.
سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم.
دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد:
_عسل خوبے؟!
زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد.
با من من نگاهش ڪردم وگفتم:
-نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست.
حالت تهوع دارم!
او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت.
چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران، گفتم:
-میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟!
ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت:
-دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟
من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم.
میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.
فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم.
با اصرار گفتم:
-ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ
اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت:
-معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ.
با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم..
خواستم بگم
آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ و شرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟
اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم..
ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت:
-حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟
من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پر از سوال طلبہ.
ڪامران ادامہ داد:
-این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ. میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون…
اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!!
مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟
اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟
طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت:
_ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم.
ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم بهش میرسم
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید!
اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد.
دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت:
-ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.
این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید. همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت!
تازه شعور و منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟
چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟
واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونہ نیار.
من تا یڪ جایے میرسونمتون. ما مسیر مشخصے نداریم. فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم.
وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم.
ڪاش میشد فرار ڪنم..
صداے طلبہ پایین تر اومد:
_خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلے..
سرم رو با تردید بالا گرفتم.
ڪامران داشت هنوز بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.
بغض😣😢 تلخے راه گلوم رو دوباره بست.
این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟!!
اخ قفسہ ے سینہ ام…!!!
#قسمت_هجدهم
ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید
-بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد.
تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہاے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ
دندان هامو با خشم😡 به هم میسابیدم.
صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود!
-هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟
اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ