eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 مــرا به جاده‌ی بی‌انتهایتان ببرید به سمتِ روشنی ناکجایتان ببرید کنار سفره اگر میلتان، تمایل داشت دو تکّه سیب، برای گــدایتان ببرید سوار بال قنوت فرشته می‌گردم اگر که نام مرا، در دعایتان ببرید  ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود... من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداش
💔 رمان تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم :😠 _یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟! و بعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم. حالا احساس بهترے داشتم. تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم. خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت: -صبر ڪنید.✋ ایستادم. مقابلم ایستاد. ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.😡 پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد -ڪارتون درست نبود!!! خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم: _ڪدوم ڪار؟ حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود گفتم: _من اینطور فڪر نمیڪنم گفت: _لطفا پولتون رو بگیرید. با لجاجت گفتم: _حرفش رو هم نزنید. امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم. او هم دندان بہ هم میسایید.!!! و باز هم پایین را نگاه میڪرد. گفت: _وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید گفتم: _وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت: _بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!! از ڪنایہ اش لجم گرفت. -پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!! من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا فاطمہ میان بحثمون پرید: _سادات عزیز ڪوتاه بیاین. حق با حاج آقاست. درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے. ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره… من به فاطمہ نگاه نمیڪردم. حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود. ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد  و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت: _نمیدونستم شما ساداتے! زده بودم بہ سیم آخر… با حاضر جوابی پرسیدم: 😏  _مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟ او متحیر و میخڪوب از بےادبےام بہ من من افتاد و پاسخ داد: _من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام. بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت: -ببخشید و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد. هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون😢 به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:📲 _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : _*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.* نوشتم: _*دیدمت داری گریه میکنی. اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟* نوشت: _*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی. 👈شهید همت!!👉 من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده. اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم. حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.* باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او را دیدم. نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ 😭 من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.😭🙏 خواهش میکنم دعام کن.. اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی . کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم 😖😭بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس و حرف آخر رو زدم: . کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم و برات یه ختم قرآن برمیدارم… شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..😭☝️ گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. چقدر آروم شدم… نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان 🗣از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم. فاطمه در تختش نبود. رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین بود که و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم واین حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: _چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!😁 من با اشتیاق گفتم: _با صدای اذان بیدار
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود... من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداش
شدم.☺️ نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: _خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم:😢 _کوتاه بود!! اوگفت: _دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم: _ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت: _خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی ناامیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود. دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود. همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم 😰 و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید: _سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:😰😢 _نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد😊 -نگران چی هستی؟ هست هست هست من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: او هم هست فاطمه شنید. پرسید: از کی حرف میزنی؟ ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 مبحث آموزش #دیپلماسی_اقتدار ، با رسم شکل! یک دنیا حرف دارد تفاوت جایگاه پیام #سیدعبدالملک_بدرالدین، دبیرکل انصارالله یمن و پیام ترامپ، رییس جمهور دولت استکباری آمریکا در برابر امام خامنه ای #اندڪےبصیرت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت: «...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.» ..... ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟ بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت: «...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد. ـ بپوش! ببين اندازه است؟ كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد. ـ به! اندازه است.👌 خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد. حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.» بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.» 📚يادگاران، جلد 2، ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهید سجاد طاهرنیا🌺 گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمی‌کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می‌کردم، دلم به حالش می‌سوخت. گفتم: حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم: باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت: نه الان زود است. سایت سراج۸🌹 خبرگزاری رجا🌹 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حافظ‌خبر‌نداشت‌جهان وقف‌مرتضاست از کیسه ی خلیفه، سمرقند داده است 🌸✨🌸✨🌸 💖 🎊 💕 @aah3noghte💕
💔 و فرمود: إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُور ِ...‌(فاطر/۳۸) خدایا! تو هستی که از این قلب وامانده خبر داری! تو هستی که مےدانی در پسِ این زبانی که دَم مےزند از شھدا... چه نیتی پنهان است... همین نیت های کِرم خورده!! همین قلب ویران است که نمےگذارد به جمع وارد شویم!😔 با صد رنگ و لعاب خود را مےپوشانیم که روی سیاهمان، برمَلا نشود اما... تو مےدانی در دل مـان چه مےگذرد که همچنان لایق نمےشویم؟!😭 خدایا! از تو و یڪرنگی شھدا را مےخواهم هرچند لایقش نباشم اما تو عطا کن! من شھدا را مےخواهم تا این قلم آنچه را که مےنویسد باور داشته باشد... خدایا! من لایق این الطاف نیستم اما به و تو، امیدوارم... ... 💕 @aah3noghte💕
4_582493935813787772.mp3
1.44M
💔 روایت صوتی ڪمتر شنیده شده از 🌹 بسیار دلنشین ... این فایل خام و قبل از تدوین است ڪه سراسر همراه با بغض حسرت شهید آوینی همراه است و گاهی در هنگام خواندن بعضی از فرازهای این دلنوشته صدای گریه های شهید شنیده مےشود... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
💔 رمان فاطمه منتظر جوابم بود. گفتم: -منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟ فاطمه با مهربانی خندید و گفت: -اره ان شاالله میببنیش. مگه نگفته بودی تلفنش رو داری؟ ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم: -نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم. ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم فاطمه با کنجکاوی پرسید: -اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟ گفتم: -من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که.. فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد. اگر فاطمه میفهمید من دارم ماه ها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟😔 فاطمه آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت: -خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه. من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم. با آهی عمیق ادامه داد: -من هم دوستی صمیمی داشتم که هر وقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه. اون برام مثل یک خواهر بود ولی اونم منو ترک کرد. حس کنجکاویم تحریک شد. پرسیدم: -ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟ چشمان فاطمه پراز اشک شد. گفت: -رفت به دیار باقی..رفت به بهشت عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم: -متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟ میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت: -از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم. چون هروقت حرفشو میزنم تا چند هفته تو خودم میرم. من حرفش رو میفهمیدم. این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم. گفتم: -میفهمم فاطمه جان. ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی… نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدا بیامرزتش... فاطمه سریع اومد تو حرفم: -اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد… فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم. یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت: -الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند و همه نگران وناراحت فاطمه و ... فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد. -اعظم جان.. قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید. من واقعا کشش این حرفها رو ندارم. و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد. چهره ی بچه ها دیدنی بود. اعظم سرش رو پایین انداخت. هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت. وحیده با تأسف گفت: -من فک میکردم با قضیه کنار اومده. من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم: -چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟ نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت: -تو چیزی میدونی؟ گفتم: -نه. اولین باره دارم میشنوم ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه. وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت: -از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی. الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف و بزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت. الهام فقط دوستش نبود. دختر عموش هم بود. فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه. آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی و بخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه. خلاصه نمیدونم چی میشه که  … اعظم به وحیده تشر زد -وحیده لطفا!! شاید فاطمه راضی نباشه! وحیده با اصرار خطاب به او گفت: -چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه. اعظم با ناراحتی گفت: -حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست. وحیده خیلی بهش برخورد. اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد. من یک چیزایی دستگیرم شده بود. فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه. فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده!! دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم. از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.  فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد. کنارش ایستادم. مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم. دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم ولی پیدا کردنش کار سختی بود. فاطمه آه عمیقی کشید. با صدایی خشدار آهسته گفت: -منو ببخش ناراحتت کردم. گفته بودم ضعیفم. به نظرم فاطمه ضعیف نبود. او سلاحش ایمانش بود.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند. گفتم: -هر وقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه. فاطمه خنده ای کرد و گفت:☺️ -کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! و بعد جوری خندید 😂که از چشماش اشک جاری شد. فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم. تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت: _چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟ من متحیر مونده بودم. اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره. تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! به تهران رسیدیم. دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود. در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل💐🍰 یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند. مادر و پدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند. باز هم احساس خلا کردم. وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم😞💔 می‌شکست. کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود. کاش آقام اینجا بود. ساکم رو میگرفت. چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت: قبول باشه سیده خانوم!! اما قبلا هم گفتم. سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته! نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه. اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند! چشمم به حاج مهدوی بود. جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند. تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست. نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد. با خوشحالی گفت: -ببخشید معطلت کردم. توقع نداشتم تو این وقت پدر و مادرم اینجا باشند. بغصم رو فروخوردم. او پرسید: -تو چطوری میخوای بری؟؟ کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟ من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم. گفتم: _ممنونم عزیز دلم. آژانس میگیرم. اینطوری راحت ترم هستم. فاطمه گفت: -ما قراره با برادر اعظم بریم. میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟ با اطمینان گفتم: -اصلا حرفشم نزن. من عادت دارم به این شکل زندگی. به فاطمه گفتم: -بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟! فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت: -نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا این همه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم. و بعد ادامه داد: _حاج اقا با اجازه تون.. حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت: - خیلی زحمت کشیدید خانوم. ان شالله سفر کربلا ومکه. خسته نباشید فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد: -هرکاری کردیم وظیفه بود. ان شالله از هممون قبول باشه. خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم. حاج مهدوی پرسید: -وسیله دارید؟ فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند. -بله حاج آقا پدر و مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم. احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم . پدر و مادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 « کجا....؟ هنوز که بازیمون تموم نشده.». می‌دانستم بی‌فایده است. پسر عمو بودیم و همبازی هم. بار اول نبود که این اتفاق می‌افتاد. گفت:«صدای اذان رو نمی‌شنوی؟ می‌رم نماز! ». 📚فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1 ... 💕 @aah3noghte💕 ...
صدای اذونو نمےشنوی؟☝️ بریم نماز シ
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا جوانی، فراتر از زمان #شھیدعبدالحمید_د
💔 خودش هم مےدانست حرفهایش عمیق است بعضےها باید بارها بشنوند تا ... جرمش را اعتراف کرده بود که "جُرم من اینست که حرفهایم را زودتر از زمان مےزنم"!!! و مگر همه بصیرت دکتر را داشتند که بفهمند و درک کنند و از صحبت هایش بگیرند؟! یک دکتر بود و حرفهایی که گفت و سالها بعد... فهمیدند این جوان، کجا را مےدید ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدسیدمحمدموسوےفر: در س
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا رژیم شاه، حکم تیر او را داده بود... #شھیدعباسعلی_ناطق_نوری: در سال 1314 متولد شد. اگرچه مدتی از آموختن علم به دور بود اما عاقبت به علوم حوزوی و تحصیل در امور دینی رو آورد و مدرس قرآن شد. با گروه های موتلفه و همراه شهید بهشتی و استاد مطهری فعالیت سیاسی اش را شروع کرد و با برادرش در راه اندازی شبکه های ده نفره نقش موثر داشت. بارها با اسم مستعار سخنرانی کرد و عاقبت توسط ساواک دستگیر و زندانی شد. در سال 1357 به یکی از مخفیگاه های گروهی که با آنها کار می کرد، حمله کردند و عده ای از جمله فرزندش را به زندان بردند که مدتی بعد از زندان گریخت و رژیم، حکم تیرش را صادر کرد. پس از پیروزی انقلاب، از سوی مردم #نور به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و سرانجام در هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
💔 بسیجی پاسدار، استاد خلبان، « » در اثر سقوط هواپیما به فیض شهادت نائل شد. او از بنیانگذاران بسیج بوده است که هواپیمای وی صبح امروز دچار حادثه شد. مراسم وداع با شهید امشب (پنجشنبه) ساعت ۲۱ در حسینیه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 😥 آسوده نخواب کوروش!! 😏 😓 ۲۳ مرداد ۱۳۵۰ ، سالروز اعلام استقلال بحرین از ایران. 🏝 جزیره بحرین واقع در جنوب خلیج فارس، جزیی از سرزمین ایران و تا اوایل دوران قاجار تحت نظر ایران اداره می شد. انگلیس خبیث طی قراردادی با قاجار، امنیت خلیج فارس و بحرین را از اختیار دولت ایران خارج نمود. 😥 این حاکمیت که بیش از یکصد و پنجاه سال به طول انجامید، بعدها به طور مکرر مورد مخالفت دولت های وقت ایران واقع می گردید ولی هر بار به نحوی با شکست مواجه می شد. 😮 در نهایت وقتی که ایران در سال ۱۳۳۶ شمسی ، در لایحه تقسیمات کشوری، بحرین را استان چهاردهم ایران اعلام کرد، موجی از مخالفت در کشورهای عربی را برانگیخت. 🐖 در این میان شاه که هیچ اراده ای از خود نداشت ، یکباره و به طور ناگهانی، تصمیم خود را مبنی بر چشم پوشی از ادعاهای دیرینه ایران به بحرین اعلام نمود و پس از آن، دولت، میانجی گری دبیر کل سازمان ملل را در این مسأله تقاضا کرد. بنابراین در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۴۹ شمسی برابر ۱۱ می۱۹۷۰ میلادی ، شورای امنیت براساس گزارش هیئت اعزامی به بحرین مبنی بر تمایل اکثریت قاطع اهالی بحرین به استقلال (بدون هرگونه نظر سنجی واقعی یا رفراندم) ، قطعنامه ای مبنی بر لزوم استقلال بحرین صادر کرد، این قطعنامه در ۲۴ اردیبهشت آن سال به تصویب مجلس فرمایشی شورای ملی ایران رسید. 😪 سرانجام این جزیره مهم و استراتژیک و سرشار از منابع انرژی در ۲۳ مرداد ۱۳۵۰ شمسی اعلام استقلال کرد و ایران نخستین کشوری بود که یک ساعت پس از اعلام استقلال، آن کشور را به رسمیت شناخت.‌ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب #روزهای_بی‌آینه اثر گلستان جعفریان خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهی
💔 📚 کتاب خنجر سپید شب دوره 35 ساله زندگی است که دوستدار میشود و سر ناسازگاری با دایی اش که است میزند😲 . . . 💢 برای سنین بالای 💰 قیمت پشت جلد: ٢٠٠٠٠ هزار تومن 💰 قیمت ویژه برای پویش غدیر: ١٥٠٠٠ هزار تومن 💰 سفارش از سایت: 📝 راههای سفارش کتاب: ارسال کلمه به @abai1376 🆔 ویا به 09102828064 📱 تماس و یا پیام ارسال کنید 💕 @aah3noghte💕
Fadaeian_Haftegi_980427_1.mp3
35.31M
💔 بیا و ببخش! رو سیاهم اگه سوختن مثل من، سودی داره مگه؟ نذار که بگن بنده شو پس زده 😭😭 😭 هرکسی دلش شکست، همه را دعاکنه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بِنَفْسِي أَنْت... أُمْنِيَّهُ شَائِقٍ يَتَمَنَّي مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍذَكَرَا فَحَنَّا بِنَفْسِي أَنْتَ مِنْ عَقِيدِ عِزٍّ لاَ يُسَامَي جانم فدايت، تو آرزوي هر مشتاقي كه آرزو كند، از مردان و زنان مؤمن كه تورا ياد كرده، از فراقت ناله كنند، جانم فدايت، تو قرين عزّتي، كه كسي بر اوبرتري نگيرد... 💕 @aah3noghte💕
💔 از اول جاده یادت وجودم را لبریز کرده بود❤️ تصور مےکنم آن روز را که همراه آن امام غائب بیایید و این بیابان ها همه آباد مےشوند و دعا مےکنم ای کاش قبل از آمدنتان قلب بیابانی من نیز سر و سامانی بگیرد و آباد شود نگاهی کن تا از نگاه تو سر و سامان بگیرم ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا