eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_دوم فاطمه منتظر جوابم بود. گفتم: -منظورم اون دوستمه که خارجه..
💔 رمان حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون. رضا ماشینو آورده... اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن. چقدر خودمونی حرف میزدند. بابای فاطمه دستشو گرفت گفت: -نه حاجی مزاحمت نمیشیم. وسیله هست. من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟ اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟ اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند. من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!! راهمو کج کردم.. اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند! مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید: _آبجی کجا میری؟ عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم: -پیروزی! اون انگار از حرکاتم فهمید که  تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره. خیلی راحت گفت: _با بیست تومن میبرمت قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!! ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : -چه خبره؟ مگه سر گردنست؟ !لازم نکرده نمیخوام. صبر نکردم تا چونه بزنه. از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم. صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند و هر کدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که -نرخش همینه. حالا تو تا چقدر میتونی بدی!! در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت: -چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟   اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود. فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمی‌دانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم. حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت. حق هم داشت. من مثل او خانواده دار نبودم. من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم. چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه! شاید تاثیر همه ی این افکار بود که به سردی گفتم: -دیرم شده بود. نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه.. فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید: _عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدر و مادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی و قهر کردی؟؟ آره دیگه!!!! این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!! خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم و در اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم. چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟! به زور خندیدم وگفتم: -نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره. ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل. میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید. فاطمه هم باورش نشد. به جای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت: -همه منتظر منند باید زود برم. خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی.. حرفش رو قطع کردم. با شرمندگی گفتم: -الهی بمیرم برات. ببخشید. باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم. او هنوز نفس نفس میزد.گفت: -میدونم..میدونم. در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن. ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد. پرسیدم: -با کی میرین؟؟ فاطمه گفت: -با اعظم اینا دیگه ته دلم روشن شد. گفتم: -آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون فاطمه خندید: -نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم. با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم. فاطمه نگرانم بود. گفت -رسیدی زنگ بزن. وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم. سرم رو برگرداندم تا ببینمش. او هم مرا دید. ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اصل ایده بود اصلا.👌 لوله را دو تا سوراخ مےکرد و می گفت: "میخ بذارید این جا، می شه خمپاره". می شد.😐 📚یادگاران، کتاب ... 💕 @aah3noghte💕 ...
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا رژیم شاه، حکم تیر او را داده بود...
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیددکترحسن_عباسپور:  در سال 1323 در تهران متولد شد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه و لیسانس، #فوق_لیسانس_الکترومکانیک را از دانشگاه تهران و #دکترای_برنامه‌ریزی_ومدیریت_سیستم‌های_انرژی زا را از دانشگاه لندن اخذ کرد. پس از بازگشت به ایران، شبکه ارتباطی میان اساتید متعهد دانشگاه‌ها و مدارس عالی را به وجود آورد و به همراه دانشجویان مسلمان، مبارزاتش را علیه رژیم آغاز کرد. وی از استادان هسته اولیه سازمان ملی دانشگاهیان و #موسس_جامعه_اسلامی دانشگاهیان بود. با پیروزی انقلاب، از سوی شورای انقلاب به سمت #وزارت_نیرو منصوب شد او از اعضاء حزب جمهوری اسلامی بود که در هفتم تیر ماه 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
💔 انتقاد علیزاده تحلیلگر سیاسی از سانسور خبری رسانه های غربی😏 👈این هفته بخاطر گرمازدگی حاصل از قطع برق ۵۷نفر کشته و ۱۸۳۴۷ نفر بستری شدند. نه در و و 😒 بلکه در دومین قدرت اقتصادی جهان در که اذهان استعمار زده سالهاست توی سر ایرانیان میزنند تا تحقیرشان کنند.😏 آنهم به خاطر گرمای ۳۷درجه.🙄 چرا BBC چنین خبری را سانسور میکند؟🤔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ‼️ استاد عباسی: تئوریسین خاتمی، سروش بود. از تئوریسین روحانی، "جواد طباطبائی" چی می‌دونید؟ صاحب نظریه‌ی "مرگ اسلام"❗️ می‌دونید روحانی به این آقا جایزه‌ ویژه‌ی جشنواره‌ علوم انسانی‌رو داده؟ ... 💕 @aah3noghte💕 آدم یاد مےافته و تبعید شدنش به ربذه و ...
84.9K
💔 باید وسطِ هفته بیایی آقا دیریست که جمعه های ما تعطیل است😔😔 زیارت آل یاسین حرم حضرت معصومه سلام الله علیها 💕 @aah3noghte💕
💔 امشـب بـه سمـا دُرِّ همـا می‌ریـزد چون برگ خزان گناه ماه می‌ریزد از یمـن ولادت امــام هــادی (ع) رحمــت ز حریــم کبریــا می‌ریزد 🌸میلاد امام هادی (ع) مبارک باد🌸 عیدتون خیلی مبارک ان شالله حاجت روا بشین ... 💕 @aah3noghte💕
💔 كسي كه مثل كسي نيست، مثل او تنهاست كسي شبيه خودش، بي‌نظير مي‌آيد.. خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت خبر دهيد به ياران: مي‌آيد.. به سالكان طريقِ شرافت و شمشير خبر دهيد كه از راه، پير مي‌آيد.. خبر دهيد به ياران:‌ دوباره از بيشه صداي زنده ی يك شرزه شير مي‌آيد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فکر و ذکر و همه ی هوش و حواسم شده ❤️ ای کاش مےشد از اینجا که هستم ذره ذره به فدایت شوم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر برویَد هر که جدّ و جهد ورزد، عاقبت مقصد بجوید هر که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد ترک خان و‌ مان بگوید دست از جان هم بشوید هر که او روی تو بینَد بر تو کی غیری گزیند جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید ... 💕 @aah3noghte💕
💔 براے اینڪه بتوانی خدا را با چشم دلت ببینی، غیرِ خدا را با چشم سرت ڪمتر نگاه ڪن. براے اینڪه بتوانی با خدا بهتر درد دل ڪنی با دیگران درد دل نڪن. براے اینڪه بتوانی دلت را پر از محبت خدا ڪنی، از محبت غیر خدا دلت را خالی ڪن. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_چهارم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون. ر
💔 رمان پرسید : -هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با مِن مِن گفتم: -نههه.. من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت: -مگه شما هم محلی نیستید؟؟ با مکث گفتم: -نه.. نگاهی به اطراف انداخت. گفت: -کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم: -من کسی رو ندارم. گفت: -خدارو دارید.. -مسیرتون کجاست؟ گفتم: -پیروزی بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت: -رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر و افضل تره. رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که از نظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت. سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت: -رو چشمم داداش. پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت: -ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم: -نه ممنون. من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت: -نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن. کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت: -تعلل نکنید خانوم. بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم: -من در این سفر فقط به شما زحمت دادم. حلالم کنید. حاج مهدوی گفت: -زحمتی نبود. همش خیر و رحمت بود. در امان خدا.. خیر پیش!! رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت و سوییچ رو داخل قفل انداخت!! سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید و راه افتاد . در راه از او پرسیدم: -ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. گفتم: -خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد: -عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم: -بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل، باید هم، شناس باشه. او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت. بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم. از اوتشکر کردم و با کلی اظهار شرمندگی پیاده شدم. او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. اذان میگفتند. ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم!☺️😍 ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
12_Salahshour_Banifatemeh_MEHadi_950626_004_(www.rasekhoon.net).mp3
1.99M
💔 🍃🌸میلاد با سعادت #امام_هادی علیـه السـلام مبارڪ🌸🍃 ✨✨ #ولادت_امام_هادی✨✨ 🎙 #سیدمجید_بنی_فاطمه #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🍃🌸میلاد با سعادت #امام_هادی علیـه السـلام مبارڪ🌸🍃 ✨✨ #ولادت_امام_هادی✨✨ 🎙 #سیدمجید_بنی_فاطمه #آ
💔 🌹ولادت حضرت امام هادی(ع)مبارک باد 🍃✨دهيدمژده كه جان جهان رسيدازراه 🌸✨كريم ِدست وَدل بازمان رسيدازراه 🌹✨دوباره موسم شاديِ شيعيان آمد 🍃✨پدر بزرگ امام زمان رسيد از راه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر بداند لذت جان باختن در راه عشق هیچ عاقل، زنده نگذارد به عالم خویش را عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان ذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را زیارت مجازی سلام الله علیها ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بی علی هرگز نشاید دم ز دینداری زدن کل ایمان را کسی دارد که ایمانش « علی »ست 🍃🌸✨🌸✨🌸🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چرا نفتکش ایرانی آزاد شد اما برجام همچنان گروگان است⁉️ زبان دیپلماسی در دنیا، زبان و است نه قدرت فروشی و التماس پس از آن. نفتکش حامل نفت ایران را اقدام متقابل سپاه پاسداران، از چنگ دزدان دریایی بریتانیای صغیر درآورد.✌️ و الّا اگر به مذاکره صرف بود، در این پانزده ماهه اخیر باید آبی از مذاکره خالی گرم می شد و اروپایی ها به اجرای تعهدات برجامی باز می گشتند و بر نگشتند. 😏 چون احساس می کند تیم مذاکره کننده ایرانی، قاطعیت و اقتدار از خود نشان نمی دهد و همچنان کوتاه می آید. ♦️آقای روحانی همین چند روز پیش گفت "در جریان روند کاهش تعهدات نیز مذاکرات را ادامه می‌دهیم ولی اگر در پایان 60 روز دوم به نتیجه نرسیدیم، حتماً مرحله سوم را آغاز خواهیم کرد و بعد از آن تا به راه‌حل منطقی، درست و متوازن برسیم و به تعهد در برابر تعهد پایبند هستیم"!😂 وقتی دولت در حالی که هنوز تعلیق مرحله سوم را آغاز نکرده، اطمینان می دهد مهلت چهارمی هم هست، آیا طرف مقابل را تحت فشار می گذارد یا خاطر جمعی می دهد که آب در دل او تکان نخورد؟! اصلا نام این کار، تهدید و التیماتوم و ضرب الاجل است، یا اطمینان دادن و جسور کردن طرف مقابل به ادامه دهن کجی؟! اکنون به وضوح، با دو رو برو هستیم: ☝️مدل عقیم برجامی که قبل از هر چیز، پرستیژ و اعتبار دولت ما را در نگاه غربی ها و حتی جهان غیر غرب پایین آورده، به نحوی که تهدید او را چندان جدی نگیرند؛ ✌️و مدل راهگشا و کارآمدی که جمهوری اسلامی ایران را به بازدارندگی قدرتمندانه در برابر دشمنان رسانده است؛ به نحوی که ترامپ پس از سرنگونی پهپاد پیشرفته خود می ترسد، واکنش نظامی نشان دهد. دولت و وزارت خارجه باید خود را به تراز استانداردهای اقتدار و اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران ارتقا دهند تا بتوانند از حقوق ملت در جنگل نظام بین الملل صیانت کنند. دیپلماسی التماسی هرگز مدلی موفق از انواع دیپلماسی در دنیا محسوب نمی شد و با برجام، کاملا از اعتبار افتاد. ✍ محمد ایمانی 💕 @aah3noghte💕
💔 چیست دانی عشقبازی؟ بی سخن گویا شدن چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن سر به جیب خود فرو بردن، برآوردن ز عرش پای در دامن کشیدن، آسمان پیما شدن عاشقان را تا فنا از شادی و غم چاره نیست سیل را پست و بلندی هست تا دریا شدن... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_پنجم پرسید : -هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!
💔 همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم 🗞و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند و او قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم 😊👌تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود. دلم حسابی شور میزد و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!! گذشته سیاهم! آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی🍝 درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.😰 هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سر و کله شون پیدا شده بود. من در این مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام این حال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم. شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم. باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ خدایااا کمکم کن. تلفن همراهم📲 زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند. به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود. چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سر و کله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم. فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد. پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عجله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت: -خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم: -چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد: -خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز  نشنیده بود. با کلافگی گفتم: -د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم  بیچارم میکنند. کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. با عجله گفتم: -حق با توست. بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی میگیری کنی خدا تو رو در مسیر قرار میده و تو رو با و مواجه میکنه تا ببینه ..!!!! آیا توبه ت یا یک !!! اگه با به رفتی شک نکن با موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه ! خیلی بدم میبازی.. شک نکن…موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد. و من حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم. او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. صدای زنگ آیفون قطع شده بود. حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند و زنگ میزدند. متوسل شدم به ❣شهید همت❣ و پشت در گفتم: -کیه؟؟ نسیم گفت: -زهرماار کیه!!..در وباز کن پرسیدم: -تنهایی؟؟ گفت: -آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت: -چرا در و باز نمیکردی؟ گفتم: -دستشویی بودم… او با تمسخر گفت: -اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: -اولا اینهمه مدت نبود و پنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت: -مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه. میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم: -عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد… ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 مختصری از حماسه خونین پاوه : 📈پس از آن که هزاران نفر از عناصر حزب بعث عراق و گروهک های ضدانقلاب وابسته به بیگانگان، مانند: کومله، فداییان خلق و حزب دموکرات کردستان، در مرداد 1358ش به شهر پاوه در منطقه کردنشین استان کرمانشاه هجوم آوردند، این شهر را تصرف کرده و بیمارستان پاوه از جمله مراکزی بود که به اشغال مزدوران درآمده بود. این فاجعه خونین با فرمان امام خمینی در27 مرداد 1358ش، نیروهای سپاهی، ارتشی و بسیجی به فرماندهی شهید دکتر چمران به منطقه اعزام شدند. فرمان تاریخی امام برای آزادسازی پاوه چنان روحیه ای به پاسداران و سربازان ژاندارمری داد که بدون توجه به زخم های خود تمامی سنگرهای ضدانقلاب را از اشغال آنان خارج ساختند. در این میان شهیدچمران پس از یک نبرد سخت و درگیری خونین، همه شهرها، راه ها و مواضع استراتژیک منطقه را آزاد کرد و کردستان از این مرحله به سلامتی گذر نمود.💐 نگذاریم غبار فراموشی، بر راه و یاد بنشیند! تاریخ حماسه۵/۲۶ ... 💕 @aah3noghte💕